این روزها، روزهای خوب زندگی ماست!

عاشقانه‌هایم آرام می‌آیند و آرام می‌روند... آرام گام بر می‌داری و آرام نگاهت می‌کنم ...

بادیدن هر دروغی، با دیدن ویرانی هر زندگی‌، با دیدن نگاه اشک‌بار یک زن، با دیدن چشمان  به خون نشسته یک مرد، هر بار به پایان می‌اندیشم...

به پایان روزهای زندگی، به رنگ باختن آرزوها...

تو از ابدی بودن برایم می‌گویی و من در دلم به عبث بودن می‌اندیشم...

تو از جاوید بودن می‌گویی و من به پایان می‌اندیشم...

تو نگاهت پر از حس شور زندگی است و من...

گاهی به روزگاری فکر می‌کنم که تقدیر عیبی بر پیکره عشقمان وارد سازد و آن روز باز هم به ابدی بودن این عشق می‌اندیشی؟

زندگی‌ام با تو زیباست، آن قدر زیبا که گاهی زخمی دردناک بر پیکره احساسم می‌زنم تا باورم شود خواب نیستم ...

و این تو، بیداری‌ام هستی و این خانه کوچک، خانه ماست، و این روزها، روزهای خوب زندگی ماست...

وقتی به این می‌اندیشم که این روزهای خوب زندگی تا کی خواهد بود، زخم دردناک روحم به عفونت می‌نشیند...

مطلبی خصوصی در ادامه مطلب:

ادامه نوشته

داستان کوتاه/ نگاه نگران عزیز...

صدای خرده‌های شیشه‌ای که روی زمین کشیده می‌شود فضای حیاط را پر کرده، دوباره و دوباره دیشب بهرام از زور خماری ظرفی به سمت شیشه پرتاب کرده و باز صبح‌زود این زن بدبخت از ترس بی‌آبرویی با صورتی کبود با جارو آرام آرام خرده‌های شیشه را به داخل خاک‌انداز فلزی هدایت می‌کند.

این روزهای شبنم برای همه ما تکراری شده، این اشک‌ها، این صورت کبود، این خماری‌های بهرام، این عربده‌ها... و در انتهای همه این دعواها دیگر مرد‌های همسایه بی تفاوت شده‌اند به فریاد‌های بهرام و گریه‌ها و عجز و ناله‌های شبنم.

نگاهی به آینه می‌اندازم، هنوز زیر ابرو‌ها توی ذوق می‌زند، با اینکه دور از چشم عزیز با موچینی که از یکی از بچه‌ها قرض گرفته‌ام چند دانه درشت‌ مو را از زیر پوست بیرون کشیده‌ام، کوله‌پشتی‌ام را که بر می‌دارم عزیز صدایم می‌زند

خوب می‌دانم به بهانه دادن لقمه نان و پنیر صورتم را رصد می‌کند تا به قول خودش سرخاب سفیدابی پیدا نکند. بیرون در اتاق لقمه‌نان را به داخل سطل فلزی زباله‌ها هدایت می‌کنم.

امسال که دیپلم بگیرم هم ابروهایم را از این روز در می‌آورم و هم سری به سرخاب و سفیداب فروشی‌ها می‌زنم، این جمله را محکم با خودم تکرار می‌کنم و در زنگار گرفته حیاط را محکم می‌کوبم.

صدای خرده‌های شیشه همیشه برای همه همسایه‌های این حیاط بزرگ یادآور زندگی تلخ شبنم و بهرام است، زن و شوهری که با دنیایی عشق خیالی زندگی را آغاز کرد‌ند و مهر طلاقی که برای همیشه در شناسنامه شبنم به جای ماند.

دیگر مدت‌ها بود صدای خرده‌ شیشه و داد و فریاد‌های بهرام را نشنیده بودیم. مردی که این روزها آرام هیکل قوز کرده خود را به داخل اتاق گوشه حیاط می‌کشد و شب‌ها صدای ساز سه‌تارش، قرو لند عزیز را بلند می‌کند.

جلوی آینه می‌ایستم، ابروهای نازک و هشتی‌ام را با لذت نگاه می‌کنم... کمی سرخاب و سفید‌آب و نه اینطور نمی‌شود، کمی هم از کمی بیشتر...

صدای عزیز در گوشم می‌پیچد، به صدا محل نمی‌دهم دیگر نه لقمه‌نانی در میان است و نه چشم‌هایی که خوب بتوانند میزان سرخاب و سفیداب‌ها را تشخیص دهند. او منتظر است، نباید بیش از این‌ها منتظر بماند، همه آروزهایم در میان دستانش خلاصه می‌شود وقتی دستانم را می‌گیرد و آهسته در گوشم زمزمه‌های خوشبختی سر می‌دهد.

جلوی آینه می‌ایستم... باید این سفید‌اب‌ها گاهی لک‌های کبود را بپوشاند، باید مواظب نگاه نگران عزیز باشم...

کیفم را که بر می‌دارم صدای عزیز نمی‌آید، آهسته به صورت چروک عزیز در قاب سیاه نگاه می‌کنم. گرسنه یک لقمه نان و پنیرم و تشنه نگاهی که صورت سرخاب سفیدابی‌ام را رصد کند.

گوشه چشمم خیس می‌شود. هنوز صدای خرده‌ شیشه‌ها در جان خانه می‌پیچد....

من آدم تنبلی هستم...

من واقعا انسان تنبلی هستم .... هنوز که هنوزه غذایی درست نکردم... الان دو شبه که رفتیم خونه‌مون و من بازم نه غذا می‌پزم و نه برای فردامون نهار می‌یارم... من واقعا دیگه زن کدبانویی نیستم...

دیروز خیلی خسته بودم وقتی رسیدم خونه... می‌خواستم شام بپزم اما آاق همسر نزاشت... یواشکی رفتم آشپزخونه اما زودی فهمید و اومد و نزاشت شام بپزم... خلاصه امروزم باید نهار حاضری بخوریم...

خونه‌مونم که سگ می‌زنه و گربه می‌رقصه... یعنی اوضاعیه‌ها... تازه پنجشنبه‌ هم که مهمون دارم...

****

بگذریم... یکی از دوستان می‌گفت: چرا این همه از روزمرگی‌های تکراری توی وبلاگت می‌نویسی... فکر می‌کنم یه جورایی داره راست می‌گه واسه همینم این پستم می‌خوام به جای خاطرات روزانه، یه داستان تعریف کنم ....

                                     مرحوم نادر ابراهیمی

از مرحوم نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام. چند خط زیر را که از کتاب "ابوالمشاغل" او انتخاب کرده‌ام به نظرم یکی از بهترینِ نوشته‌های اوست.

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.

حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت... 

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.

با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خوردهاند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. 

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟

آقای محترم! ما نیامده‌ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

 ما آمده ایم  که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.

تا باد چنین بادا!

تعطیلات عاللللی گذشت... روز اول توی خونه و دست به سیاه و سفید نزدن... نهار نیمرو... شام کمی کیک و بیسکویت و تخمه و یه عالمه هله‌هوله... یه عالمه فیلم دیدیم... خونه رو تا دلمون خواست ریختیم به هم و ....

روز دوم خواب... بازم خواب... بازم همه جا رو ریختیم به هم... نهار از بیرون آوردن... بعدازظهر رفتیم امامزاده صالح و شبم همون جا آش خوردیم و .... بعد دوباره خونه مامان‌جونم...

روز سوم تا نهار خونه‌ مامان جونم... بعدازظهر خونه اون یکی مامان‌جونم (مادرشوهر)... و بعد هم خونه....

به این ترتیت نه مهمونی اومد... نه کارهای خونه... نه خونه‌تکونی شروع‌نشده... و نه غذا پختن... در واقع بنده بیش از ۱۰ روز و شایدم بیشتره که گازم روشن نشده....

شایدم از امشب باز بریم خونه مامان‌جونم... آخه خیلی حال می‌ده... غذاهای خوشمزه مامان... حاضر و آماده و مهم‌تر از همه اینکه دیگه نگران تنهاییش نیستم...

پروژه فروش خونه پدری کمی پیش رفت و بالاخره قضیه مالیات بر ارث حل شد... اما باز به یه بن‌بست خورده که امیدوارم زودتر حل شه....

برای تعطیلات عید چند تا گزینه داریم که در حال بررسیه... دعا کنید یکیش که از همه برای من مهم‌تره بشه... یه مسافرتی که خیلی دوسش دارم...

خیلی انگیزه دارم برای درس خوندن و خیلی دوست دارم زودتر درسم رو تموم کنم و ادامه بدم اما می‌دونم باید یه زمانی طی بشه... شاید ۲ سال ... شایدم ۳ سال... اگر هر ترم ۲۰ واحد بردارم و تابستونا هم واحد بردارم بازم خیلی طول می‌کشه تا این کارشناسی کوفتی رو بگیرم؟

پدر آقای همسر اعلام کرده هر کدوممون یعنی من و آقای همسر زودتر کارشناسی رو بگیریم و ارشد قبول شیم هزینه‌های ارشدمون رو می‌ده ...  و همینم انگیزه‌ها رو دو چندان کرده...

بوی عید داره میاد کم‌کم... بوی عید از همین الان تا آخر اسفند زیباترین روزهای سال رو برای هر کسی می‌سازه... فقط کافیه کمی نگاه‌ها رو عوض کنیم... همه چیز که خریدای آن‌چنانی نیست... به نظرم من اگر از خرید‌ کردن مردم؛ از ذوق کردن بچه‌ها وقتی یه لباس نو می‌خرن؛ از نگاه‌های شاید مردا وقتی برای همسراشون چیزی می‌خرن و... لذت ببری، لذت این روزها رو بردی...

مهمونی اون هفته به این هفته موکول شد، به نظرتون چیا بپزم؟ این یک نظر سنجیه... دوستانی که سایت‌های توپ آشپزی می‌شناسن لطفا کمک‌رسانی کنند....

روزمرگی‌های من...

این روز برفی زیبای تهران حس خوبی به همه داده... انگار همه با سپیدی برف دارن یه جورایی دلشون رو سپید می‌کنند....

چند روز پیش انتخاب واحد داشتم... خوشبختانه ترم قبل همه درسام رو قبول شدم و این فقط کمک خدا بود و بس... چون واقعا هیچی درس نمی‌خوندم و فقط با دعا می‌رفتم امتحان می‌دادم...

این ترم ۲۰ واحد برداشتم و ۸ تا درس سخت که فقط ۶ تاش مبانیه... هنوز کتاباشو نخریدم اما این ترم می‌خوام حسابی با برنامه‌ریزی پیش برم تا بتونم معدلم رو یه کم بکشم بالا... تا بتونم ترم بعدی ۲۴ تا بردارم...

روزای آخر سال با وجود اینکه آدم بیشتر پول در میاره، انگار بیشترم کم میاره... دیروز با یکی از بچه‌ها رفتم خرید، قیمت‌ها بالا... خیلیییی‌ بالا و جنس‌ها آشغال... مزخرف... چرت...

واقعا نمی‌دونم این مردم این پولا رو از کجا در میارن... مثلا یه پالتو می‌خرن ۳۰۰ هزار تومن... مگه چه قدر درآمد دارند اصلا؟!...

فردا قرار بود مهمون داشته باشم... چند تا از دوستانی که هنوز بعد از عروسیم نیومدن... فعلا کنسل شده ... تا ببینیم چی می‌شه! اما اصلا فعلنا حوصله مهمون داری ندارم...

سه روز تعطیلی در پیشه و یه عالمه وقت آزاد و کلی خستگی و بی‌حوصلگی...

روزهای خاک‌گرفته...

این روزها حال و هوای بلاگ‌فا خیلی سرد و بی روح شده... بچه‌ها کمتر می‌نویسند و کمتر به هم سر می‌زنند خیلی از قدیمی‌ترها که کلن تعطیل کردن مثل ساحل، پولک، صبا و ...

نظرا خیلی کم شده و آدم احساس می‌کنه دیگه چشم‌های کمتری روی نوشته‌های روزانه‌اش می‌دوه.. همینم حس نوشتن آدم رو کمتر می‌کنه ...

انگار همه این روزها حس و حالی شبیه به هم دارند... معمولا عید هر سال از اواسط بهمن شروع می‌شه و تا آخر اسفند ادامه داره... اما این روزها خیابونا اصلا حال و هوای عید رو نداره... فقط خیلی شلوغه... قیمتا سرسام آوره و ما هی منتظره حراج‌های آخر سالیم اما بعید می‌دونم از راه برسه...

همه چیز یکنواخت پیش می‌ره... دیروز تا دیروقت خبرگزاری بودم... یه کم به کارهای عقب‌افتاده سرو سامون دادم تا آقای همسر از جلسه‌ای اومد و ساعت ۷ بود که زدیم بیرون... بهش گفتم دلم هوای کافی‌شاپ کرده و کمی نشستن و حرف زدن و رفتیم سپیدگاه انقلاب... سیب‌زمینی و پنیر خوردیم و حرف زدیم اما اون قدر بوی دود سیگار زیاد بود که ترجیح دادیم بقیه حرفامونو توی خیابون و در حال قدم زدن بزنیم...

نمی‌دونم چه حکمتی داره که این جووونا به خصوص دانشجو‌ها، فقط و فقط میان کافی‌شاپ تا سیگار بکشند و به طرز فجیحی خودشون رو با بوی دود خفه می‌کنند... واقعا نفس کشیدن توی اون فضا خیلی سخت بود...حیف که چنین فضای آرومی به خاطر دود سیگار از دست رفت....

هوای بیرون هم اون قدر سرد بود که قید پیاده‌روی رو هم زدیم و راه افتادیم سمت خانه مامان... چه قدر عاشق حال و هوای خیابون‌هایی‌ام که عمری اونجا زندگی کردم... همیشه تمیز... همیشه زیبا... باغ‌های بزرگ اطراف شریعتی و سهیل... و دلم می‌گیره وقتی به این فکر می‌کنم که مامان می‌خواد خونه رو بفروشه و بره...

البته مجبوره و منم اون قدر دلواپس این روزهای تنههاییشم که دیگه به فکر محله خوب قدیمی‌مون نیستم، به فکر از دست دادن خاطرات خونه پدری نیستم فقط دوست دارم مامان زودتر بره پیش خواهرم و خونه‌ای نزدیک به اونا بخره تا دلواپسش نشم این قدر...

خیلی‌دردناکه کا آدم یه عمر بچه بزرگ کنه و آخر تنهای تنها باشه و هر بچه‌ای بره پی زندگی خودش... یه عمر برای هر بچه تمام ذرات وجودش رو بزاره و حالا هر کی یه سمته و مامانه و یه دنیا خاطرات و یه تلویزون و چارچوب خونه‌ای قدیمی... به همین خاطر خوشحالم که مامان می‌ره پیش خواهرم و نزدیک اون خونه می‌خره... حداقل دیگه این قدر تنها نیست...

ما تا سه‌شنبه خونه مامان می‌مونیم و هر شب بعد از کار می‌رم اونجا... مامان مهربونم می‌خوا تا من یه مدتی استراحت کنم و به فکر پخت و پز و کارهای خونه نباشم... فدای دل مهربون همه مادرا بشم...

دیشب شب خوبی بود و من و محمد کمی با هم صحبت کردیم... کمی... و هنوز اصلا کافی نیست و من حس می‌کنم باید بیشتر حرف بزنیم تا من هرگز حرف‌های انباشته شده‌ام رو مجبور نباشم برای کس دیگه‌ای بزنم و راهنمایی‌های غلط بشنوم و بر عکس...

هنوزم حس کتاب خوندن دارم و فیلم دیدن... شاید امشب یه فیلم ایرانی از سوپرمارکت بخریم تا در کنار مامان ببینیم... و تخمه بخوریم .... و بخندیم ... و میوه‌های پوست کنده شده توسط مامان رو نوش جان کنیم...

خوب که نگاه کنیم دور و برمون چیزهای زیبای زیادی هست که هر کدوم به تنهایی ارزش یه عالمه فداکاری برای حفظش رو داره... کاش این زندگی فناشدنی نبود...

دلم تنگ عاشقانه‌های شاعرانه است....

این روزها روزهای خوبی نبود... چهارشنبه یه اتفاق بد افتاد که کلی غم و غصه برامون به همراه داشت و توی اون شرایط روحی داغون من این اتفاق قوز بالا قوز بود...

صبح روز چهارشنبه مامان ساعت ۶ به من زنگ زده بود و من ساعت ۸ دیدم... درست جلوی در سازمان بودم... خیلی نگران شدم و زنگ زدم خونه... مامان گوشی رو بر نداشت و بعد زنگ زدم موبایلش که بر خلاف همیشه جواب داد...

دیدم صداش می‌لرزه... گفت خونه آبجی بزرگه‌ است و من مطمئن شدم اتفاقی افتاده... بعد کم‌کم و با من من گفت خواهر شوهر آبجیم دیشب توی حمام حالش بد شده و انگار قلبش گرفته... اول گفت بیمارستانه و بعد گفت تموم کرده...

دنیا روی سرم خراب شد... فاطمه خانم رو خوب می‌شناختم... برای خواهر من خواهری می‌کرد و بین تمامی اقوام شوهرش بهترین بود... خوب می‌شناختمش... ۱۲ ساله که می‌شناسمش...

خیلی سختی توی زندگیش کشیده بود و خیلی عجیب بود که بدون هیچ سابقه‌ی بیماری، توی حموم ایست قلبی کرده بود... طفلکی خیلی توی زندگیش درد تحمل کرده بود... از همسرش جدا شده بود به اصرار خانواده‌اش و بعد هم با عشق همسرش زنده بود... دو ماه پیش شنیده بود همسرش ازدواج کرده و از اون به بعد خیلی تو خودش بود... خیلیا می‌گن دق کرد...

خلاصه که پنجشنبه‌ هم تشییع جنازه بود... دیوونه شدم من دیگه... شبا خوابم نمیبره... دو شبه که هی فیلم عروسیمو می‌بینم تا از این حال بیام بیرون اما نمی‌شه... همش دلم گرفته است...

مرگ عزیزا خیلی سخته... و من چه قدر می‌ترسم از مرگ... از قبرستون... از خداحافظی با عزیزانت و دفن کردن اون‌ها زیر تلی از خاک... سرم داغ می‌شه با فکر کردن به اینا... خیلی سخته... کاش اون قدر ایمان داشتم که واقعا مرگ رو یه حقیقت می‌پذیرفتم، یه سفر و اون قدر برام غم‌انگیز نبود...

کاش همیشه یادمون باشه آدمایی که دور و برمون هستند ممکنه یه لحظه دیگه نباشند و باهاشون خوب برخورد کنیم... سر پدر و مادر داد نزنیم... دلشونو نشکنیم... دعوا نکنیم... 

اون طور که شنیدم دختر بزرگه این خانوم، اون شب با مامانش دعواش شده بود و مامانش براش ماکارونی پخته بود اما دختره قهر می‌کنه و از خونه می‌ره بیرون... مامانه هم که تازه از سرکار اومده بود شام نمی‌خوره و می‌ره حمام و بعد اون اتفاق می‌افته...

به خاطر همین دختر بزرگه داشت خودشو می‌کشت... نمی‌دونید چه عذابی می‌کشید... دردی که می‌تونستی حسش کنی... خدا برای هیچ کسی اینو نخواد...

ببخشید که فضای این پستم خیلی غم‌انگیز بود... اما حال و هوای این روزهای منه... 

****

 توی این هفته سه بار مهمون داشتم... سه بار شام دادم... و انگار هنوز م این ولیمه کربلای ما تموم نشده... خیلی خسته‌ام... از امروز می‌رم خونه مامان خانومم... خیلی دلم تنگ شده واسه خونه مامان... چند روزی هم می‌مونم...

امروز خیلی دلم می‌خواد برم کافی‌شاپ و از اون چیپس پنیری‌ها و ساندویچ تنوری بخورم... بوی دود سیگارای آمریکایی فضا رو پر کنه و یه آهنگ ملایم و آروم هم پخش بشه...

دلم خیلی چیزا می‌خواد... دلم فضای شاعرانه می‌خواد... یا یه سفر کوتاه به شمال... دلم ساحل شرجی می‌خواد و یه آتیش کوچولو... دلم یه فنجون چای داغ توی تراس یه ویلای رو به دریا می‌خواد... دلم شکلات تلخ و آهنگ بوچلی می‌خواد... دلم شعرای فروغو می‌خواد....

دلم دلتنگه یه عالمه شاعرانه است...

و روزهای بعد ...

                           

حس خوبی ندارم... نمی‌دونم دلتنگم، ناراحتم، افسردم، غمگینم... نمی‌دونم چه‌ام شده! البته در زندگی نه در کار... در کار همچنان همونی‌ام که بودم و شایدم کمی دقیق‌تر...

از وقتی برگشتم یه طوری‌ام... یه جورایی دلتنگم... واسه همه اون لحظات خوبی که توی اون هست روز گذروندم... تا وقتی اونجا بودم دوست داشتم زودتر برگردم ایران، پیش‌ خونواده، سر کار، پیش دوستان، خونه‌ خودم... اونجا که بودم دلم برای همه چیز و همه کس تنگ شده بود... حتی برای وبلاگم...

حالا که اومدم دلتنگ لحظاتی ام که اونجا بودم... دلتنگ دو رکعت نماز ناب و خالص توی صحن امام‌حسین.... من آدم خیلی خوبی نیستم اما هر وقت موقع اذان توی صحن امام‌حسین می‌نشستم، با مرضیه و با یکی دیگه از دوستای خوبم، نا خودآگاه اشکم جاری می‌شد، وقتی به این فکر می‌کردم که سال‌ها قبل اینجا چه اتفاقاتی افتاده دلم می‌گرفت و اشکام ناخودآگاه جاری می‌شد

وقتی فکر می‌کردم من الان کجام و کجا دارم کجا نماز می‌خونم اشکام جاری می‌شد... این فقط یکی از اون‌ها نعمتی بود که اونجا داشتم و خوب درک نکردم.. خوب استفاده نکردم و الان دیگه دستم کوتاهه و ...

یادمه صبح روز آخری که کربلا بودیم به اندازه یه نماز صبح فرصت داشتیم و ساعت ۶:۳۰ باید هتل می‌بودیم برای رفتن... بعد از نماز صبح به سرعت خودم رو رسوندم به داخل و وایسادم جلوی در ورودی... یه در طلایی بزرگ... سرمو گذاشتم روی لبه در و آروم اشکام جاری شد... نمی‌تونستم جلوتر برم... می‌ترسیدم برم تو و دیگه نتونم زود بیام بیرون...

همون وایسادم و نگاه کردم و با یه دل تشنه، با چشم‌هایی که هنوز می‌بارید آخرین نگاه‌هام رو روی ضریح امام‌حسین جا گذاشتم... یه عالمه قول ازش گرفتم... قول گرفتم که خداحافظی نکنم و به‌جاش زود زود دوباره بیام... قول گرفتم هر چیزی که اونو از من می‌گیره از زندگیم محو کنه... قول گرفتم دستامو همیشه تو دستاش بگیره...

بین‌الحرمین رو برای آخرین بار گذروندم... بین‌الحرمین آخر دنیاست از نظر من... بین‌الحرمین چیزیه که نمی‌تونم واقعا نمی‌تونم با حرف وصفش کنم... بین‌ ‌الحرمین...

هر چی از لحظات اون روزها بگم که... گرچه هنوز خستگی راه توی تنمه... با مهمونی‌های بعد از سفر... جمعه شب خونه‌مون ولیمه دادم با کلی مهمون... این در شرایطیه که بنده جمعه صبح از سفر برگشتم

اما کلن این روزها یعنی از جمعه به بعد روزهای کسلیه... روزهای پر از بهانه‌ برای من و محمد... روزهای پر از دلتنگی... روزهایی که حس می‌کنم باید نباشن... روزهایی که ازشون می‌ترسم... روزهایی که غمگینم گاهی و کمتر خوابم می‌بره...

روزهایی که حس می‌کنم عشق کم‌رنگ‌تر شده... که نیست شاید... و شایدم هست و ما نمی‌بینیمش... روزهایی که دوستشون ندارم و تموم نمی‌شن... ی چیزی انگار کمه... نمی‌دونم چی... اما کمه... نمی‌تونم پیدا کنم...

امروز شاید برم خرید... برم هفت‌حوض... همیشه در شرایط بد روحی خرید جواب می‌ده و حس خوبی به آدم می‌‌ده... نیاز به کمی تغییره... و کمی بازنگری شاید... دیروز ۹ بود... ماهگرد عقدمون مبارک همسرم... اما دیروز چه نهم بدی بود... و من و تو در این نهم خوشحال نبودیم... فقط تو تبریک گفتی... صبح زود و گفتی مثل همیشه یادت بوده و بعد هم مثل همیشه فراموش کردن من رو به رخم کشیدی...

دیروز یه نهم بود... نمی‌دونم چندمین ماه بود... از ۹ مهر ۸۸ تا ۹ بهمن ۹۰... می‌شه ۲۹ ماه... و ما وارد سی‌امین ماه با هم بودن شدیم... خوب نبود... این روزها خوب نیست... تو خوب نیستی... من خوب نیستم... زندگی خوب نیست...

شاید هر کسی از یه بهشت بیرون بیاد همین حس رو داشته باشه... فقط می‌دونم حالم خوب نیست این روزها...

از عرش بهشتی کربلا تا فرش زمینی ما ...

سلام به همه دوستای مهربونم که یادشون و دعاشون توی تمام این ۱۱ روز همراهم بود...

من برگشتم... ما برگشتیم... از سفری که در یک جمله باید بگم به معراج بود به بهشت و دوباره به زمین برگشتم... یه معراج به زیباییی هر چیزی که توی این دنیای وجود داره... قصد دارم سفرنامه‌ای در چند پست بنویسم تا یادم نرفته اما چون برخی از دوستان شاید حوصله‌اش رو نداشته باشند بخونند، جدا از این پست خواهم نوشت...

برای همه‌تون دعا کردم... برای هر کسی که اسمش یادم بود مخصوصا نیوشای عزیزم... و در حرم حضرت عباش که باب‌الحوائج اسمتو آوردم نیوشا جون و برای سلامتیت خیلی دعا کردم...

سفر از نظر معنوی عالی بود البته همه دوستانی که این سفر زیبا رو تجربه کردند می‌فهمند من چی می‌گم... من دومین بار بود که می‌رفتم اما اولین بار بود که در عالم متأهلی کربلایی می‌شدم...

و این حسن قضیه رو دو چندان و چندین برابر کرده بود... اینکه تو در تمام بهترین لحظا یک سفر آسمانی دستان گرم همسرت رو در دست داشته باشی لطف قضیه رو چند برابر کرده بود....

و دلیل دیگه‌ای که این سفر رو باز هم متمایز کرده بود حضور در کاروانی بود که هر کدام به تنهایی دنیایی از معنویت و عرفان بودند و من از همه رو سیا‌ه‌تر... دوستانی که اکثرا از همکاران و خانواده‌های اونها بودند... حضور در کنار جمعی که در این سفر به دور از پست‌های مدیریتی خود در سازمان بسیار ساده و خاکی در جمع بودند حال خاصی به این سفر داده بود...

دوستان جدید پیدا کردم... دوستانی که می‌تونن دوستی‌های درازی باهاشون داشته باشم و این برای من بسیار خوشحال کننده بود....

این فقط یک جنبه قضیه بود... جنبه‌های دیگه که فوق‌العاده‌ترین جنبه‌های سفر زیارتی ما بود، حضور در مکان‌هایی بود که بزرگترین اتفاقات تاریخ در اونجا افتاده... حضور در حرم ائمه‌ای که هر کدام به تنهایی دریایی‌اند از خوبی‌ها و هر کدام باب‌الحوائجی‌اند...

دست انداختن در پنجره‌های فولادی حرم امام‌حسین... بوسیدن شش‌گوشه حرم امام شهیدمون، طواف کردن حرم حضرت عباس، اشک ریختن در کنار غربت سامرا و حرم امام عسگری، سجده‌کردن بر صحن ایوان نجف با اون ابهت و جلال، غروب جمعه و مسجد سهله، مسجد کوفه و محراب امام‌علی(ع) و در روزهای پایانی سفر حضور در حرم زیبای امام‌های کاظمین که زیبایی بسیار بسیار وصف‌نشدنی داشت...

 هر کدام بهشتی بودند که من واقعا در میان این همه نعمت مات و مبهوت وامونده بودم... که چی بخوام... که چه طور بهترین چیزها رو بخوام... که چه طور دستمو توی این پنجره‌های فولادی گره کنم که هر گز باز نشه... که چی کار کنم که بتونم اون طور که شایسته است از این بهشت بهره‌ببرم و دست پر بر گردم...

سفر عالی بود و از ته دل برای همه‌تون، همه دوستای خوبم، همه اونهایی که آرزو دارند و ندارند، برای همه می‌خوام که به این سفر برند و خودشون از نزدیک این بهشت رو لمس کنند....