حس خوبی ندارم... نمی‌دونم دلتنگم، ناراحتم، افسردم، غمگینم... نمی‌دونم چه‌ام شده! البته در زندگی نه در کار... در کار همچنان همونی‌ام که بودم و شایدم کمی دقیق‌تر...

از وقتی برگشتم یه طوری‌ام... یه جورایی دلتنگم... واسه همه اون لحظات خوبی که توی اون هست روز گذروندم... تا وقتی اونجا بودم دوست داشتم زودتر برگردم ایران، پیش‌ خونواده، سر کار، پیش دوستان، خونه‌ خودم... اونجا که بودم دلم برای همه چیز و همه کس تنگ شده بود... حتی برای وبلاگم...

حالا که اومدم دلتنگ لحظاتی ام که اونجا بودم... دلتنگ دو رکعت نماز ناب و خالص توی صحن امام‌حسین.... من آدم خیلی خوبی نیستم اما هر وقت موقع اذان توی صحن امام‌حسین می‌نشستم، با مرضیه و با یکی دیگه از دوستای خوبم، نا خودآگاه اشکم جاری می‌شد، وقتی به این فکر می‌کردم که سال‌ها قبل اینجا چه اتفاقاتی افتاده دلم می‌گرفت و اشکام ناخودآگاه جاری می‌شد

وقتی فکر می‌کردم من الان کجام و کجا دارم کجا نماز می‌خونم اشکام جاری می‌شد... این فقط یکی از اون‌ها نعمتی بود که اونجا داشتم و خوب درک نکردم.. خوب استفاده نکردم و الان دیگه دستم کوتاهه و ...

یادمه صبح روز آخری که کربلا بودیم به اندازه یه نماز صبح فرصت داشتیم و ساعت ۶:۳۰ باید هتل می‌بودیم برای رفتن... بعد از نماز صبح به سرعت خودم رو رسوندم به داخل و وایسادم جلوی در ورودی... یه در طلایی بزرگ... سرمو گذاشتم روی لبه در و آروم اشکام جاری شد... نمی‌تونستم جلوتر برم... می‌ترسیدم برم تو و دیگه نتونم زود بیام بیرون...

همون وایسادم و نگاه کردم و با یه دل تشنه، با چشم‌هایی که هنوز می‌بارید آخرین نگاه‌هام رو روی ضریح امام‌حسین جا گذاشتم... یه عالمه قول ازش گرفتم... قول گرفتم که خداحافظی نکنم و به‌جاش زود زود دوباره بیام... قول گرفتم هر چیزی که اونو از من می‌گیره از زندگیم محو کنه... قول گرفتم دستامو همیشه تو دستاش بگیره...

بین‌الحرمین رو برای آخرین بار گذروندم... بین‌الحرمین آخر دنیاست از نظر من... بین‌الحرمین چیزیه که نمی‌تونم واقعا نمی‌تونم با حرف وصفش کنم... بین‌ ‌الحرمین...

هر چی از لحظات اون روزها بگم که... گرچه هنوز خستگی راه توی تنمه... با مهمونی‌های بعد از سفر... جمعه شب خونه‌مون ولیمه دادم با کلی مهمون... این در شرایطیه که بنده جمعه صبح از سفر برگشتم

اما کلن این روزها یعنی از جمعه به بعد روزهای کسلیه... روزهای پر از بهانه‌ برای من و محمد... روزهای پر از دلتنگی... روزهایی که حس می‌کنم باید نباشن... روزهایی که ازشون می‌ترسم... روزهایی که غمگینم گاهی و کمتر خوابم می‌بره...

روزهایی که حس می‌کنم عشق کم‌رنگ‌تر شده... که نیست شاید... و شایدم هست و ما نمی‌بینیمش... روزهایی که دوستشون ندارم و تموم نمی‌شن... ی چیزی انگار کمه... نمی‌دونم چی... اما کمه... نمی‌تونم پیدا کنم...

امروز شاید برم خرید... برم هفت‌حوض... همیشه در شرایط بد روحی خرید جواب می‌ده و حس خوبی به آدم می‌‌ده... نیاز به کمی تغییره... و کمی بازنگری شاید... دیروز ۹ بود... ماهگرد عقدمون مبارک همسرم... اما دیروز چه نهم بدی بود... و من و تو در این نهم خوشحال نبودیم... فقط تو تبریک گفتی... صبح زود و گفتی مثل همیشه یادت بوده و بعد هم مثل همیشه فراموش کردن من رو به رخم کشیدی...

دیروز یه نهم بود... نمی‌دونم چندمین ماه بود... از ۹ مهر ۸۸ تا ۹ بهمن ۹۰... می‌شه ۲۹ ماه... و ما وارد سی‌امین ماه با هم بودن شدیم... خوب نبود... این روزها خوب نیست... تو خوب نیستی... من خوب نیستم... زندگی خوب نیست...

شاید هر کسی از یه بهشت بیرون بیاد همین حس رو داشته باشه... فقط می‌دونم حالم خوب نیست این روزها...