دلم تنگ عاشقانههای شاعرانه است....
این روزها روزهای خوبی نبود... چهارشنبه یه اتفاق بد افتاد که کلی غم و غصه برامون به همراه داشت و توی اون شرایط روحی داغون من این اتفاق قوز بالا قوز بود...
صبح روز چهارشنبه مامان ساعت ۶ به من زنگ زده بود و من ساعت ۸ دیدم... درست جلوی در سازمان بودم... خیلی نگران شدم و زنگ زدم خونه... مامان گوشی رو بر نداشت و بعد زنگ زدم موبایلش که بر خلاف همیشه جواب داد...
دیدم صداش میلرزه... گفت خونه آبجی بزرگه است و من مطمئن شدم اتفاقی افتاده... بعد کمکم و با من من گفت خواهر شوهر آبجیم دیشب توی حمام حالش بد شده و انگار قلبش گرفته... اول گفت بیمارستانه و بعد گفت تموم کرده...
دنیا روی سرم خراب شد... فاطمه خانم رو خوب میشناختم... برای خواهر من خواهری میکرد و بین تمامی اقوام شوهرش بهترین بود... خوب میشناختمش... ۱۲ ساله که میشناسمش...
خیلی سختی توی زندگیش کشیده بود و خیلی عجیب بود که بدون هیچ سابقهی بیماری، توی حموم ایست قلبی کرده بود... طفلکی خیلی توی زندگیش درد تحمل کرده بود... از همسرش جدا شده بود به اصرار خانوادهاش و بعد هم با عشق همسرش زنده بود... دو ماه پیش شنیده بود همسرش ازدواج کرده و از اون به بعد خیلی تو خودش بود... خیلیا میگن دق کرد...
خلاصه که پنجشنبه هم تشییع جنازه بود... دیوونه شدم من دیگه... شبا خوابم نمیبره... دو شبه که هی فیلم عروسیمو میبینم تا از این حال بیام بیرون اما نمیشه... همش دلم گرفته است...
مرگ عزیزا خیلی سخته... و من چه قدر میترسم از مرگ... از قبرستون... از خداحافظی با عزیزانت و دفن کردن اونها زیر تلی از خاک... سرم داغ میشه با فکر کردن به اینا... خیلی سخته... کاش اون قدر ایمان داشتم که واقعا مرگ رو یه حقیقت میپذیرفتم، یه سفر و اون قدر برام غمانگیز نبود...
کاش همیشه یادمون باشه آدمایی که دور و برمون هستند ممکنه یه لحظه دیگه نباشند و باهاشون خوب برخورد کنیم... سر پدر و مادر داد نزنیم... دلشونو نشکنیم... دعوا نکنیم...
اون طور که شنیدم دختر بزرگه این خانوم، اون شب با مامانش دعواش شده بود و مامانش براش ماکارونی پخته بود اما دختره قهر میکنه و از خونه میره بیرون... مامانه هم که تازه از سرکار اومده بود شام نمیخوره و میره حمام و بعد اون اتفاق میافته...
به خاطر همین دختر بزرگه داشت خودشو میکشت... نمیدونید چه عذابی میکشید... دردی که میتونستی حسش کنی... خدا برای هیچ کسی اینو نخواد...
ببخشید که فضای این پستم خیلی غمانگیز بود... اما حال و هوای این روزهای منه...
****
توی این هفته سه بار مهمون داشتم... سه بار شام دادم... و انگار هنوز م این ولیمه کربلای ما تموم نشده... خیلی خستهام... از امروز میرم خونه مامان خانومم... خیلی دلم تنگ شده واسه خونه مامان... چند روزی هم میمونم...
امروز خیلی دلم میخواد برم کافیشاپ و از اون چیپس پنیریها و ساندویچ تنوری بخورم... بوی دود سیگارای آمریکایی فضا رو پر کنه و یه آهنگ ملایم و آروم هم پخش بشه...
دلم خیلی چیزا میخواد... دلم فضای شاعرانه میخواد... یا یه سفر کوتاه به شمال... دلم ساحل شرجی میخواد و یه آتیش کوچولو... دلم یه فنجون چای داغ توی تراس یه ویلای رو به دریا میخواد... دلم شکلات تلخ و آهنگ بوچلی میخواد... دلم شعرای فروغو میخواد....
دلم دلتنگه یه عالمه شاعرانه است...