باز هم خبر خوش و یادم آمد که...
خبر ازدواج دو نفر از دوستان همکارم رو که هر دو از بچههای خوب و آروم هستند
مخصوصا عروسخانم که خیلی دوستداشتنیه برام...
خلاصه این که صبح که با خوبی و شادی شروع شد امیدوارم این شادی در طول هفته هم ادامه داشته باشه ...
اما قصدم از نوشتن این پست بیشتر حسی بود که بعد از این ماجرا همه وجودم رو در بر گرفت و اون هم یاد خاطرات خودمون بود...
خاطرات بنده و آقای همسر در ابتدای ازدواج و پیش از اون ...
و کدورتهایی که هنوزم نمیدونم چرا برامون به وجود آوردن ... واقعا چرا؟!!!
من و محمدحسین هم جزء اون دسته از همکارا بودیم که آزاری برای کسی نداشتیم...
سرمون توی کار خودمون بود... من که کلا شخصیت آروم و ساکتی داشتم و اون هم یه کم با محبتهای بیدریغش به دنبال جلب نظر من بود... اما همه اینها چه آزاری برای دیگران داشت که...؟!!
چه قدر بده که آدم بعضی چیزها رو هرگز نمیتونه فراموش کنه... چه قدر بده که آدم هر وقت یاد روزای اول پیمان مشترک زندگیش میافته به جاری لبخندی از ته دل، یه کم تلخی توی کامش حس کنه...
چهقدر بده که این چیزا همیشه به یادم میمونه...
من هیچ وقت آدم کینهای نبودم و خیلی زود میتونم دیگران رو ببخشم... نهایت ناراحتیم چند ساعتی طول میکشه و بعد از کمی اشک ریختن همه چیز دوباره برام روبهراه میشه اما نمیدونم چرا نمیتونم این خاطرات رو فراموش کنم...
اونم از طرف کسائی که دوستشون داشتم و هرگز نفهمیدم دلیل این عداوت ناخواستهشون رو ...
من و محمد یک هفته هم بعد از عقدمون مخفیانه این ازدواج رو از همه پنهون کرده بودیم و حال امروز
دوماد چه خندان با صدای بلند این ازدواج رو اعلام کرده بود و شیرینی میداد و محمدحسین روز اول بعد از عقدمون جعبه شیرینی رو سر خیابون خبرگزاری به من داد تا خودم به تنهایی وارد خبرگزاری بشم و کسی نفهمه ما عقد کردیم چون...
هنوزم نمیدونم چرا... چرا نباید... چرا نبایدها این طور ما رو اذیت کردند و خاطرات خوش رو برامون ناراحتکننده کردند؟!!!
عیبی ندارد این نیز بگذرد فقط عیب کار این است که اینگونه رفتارها باز هم خواهد بود... و
باز هم دل انسانها خواهد شکست و فقط از خدا میخوام که من روزی به هر دلیلی یکی از اونهایی نباشم که خاطرات خوب زندگی دیگران را تا پایان عمر، تلخ کنم...