قایقی کوچک، آرام روی شن‌های نرم ساحل می‌لغزید و

نگاه باران به انتهای دست‌نیافتنیه دریا بود

نیلوفر دستان شنی‌اش را به صورت سرخش کشید و از دور فریاد زد:

مامان، لولو شدم ...

باران چشمان خیس و منتظرش را از دریا گرفت و لبخندی مهربان به نیلوفرش هدیه کرد

نیلوی او تنها یادگار مرد صیادش بود... تنها یادگار صادق...

صادقی که سال‌هاست باران در انتظار بازگشتش، هر روز غروب را در کنار دریا می‌بارید

باران، با یادآوریه خاطره آن صبح غم‌انگیز دوباره نگاهی تلخ به دریا پاشید...

و برخاست... آرام آرام قدم‌های خسته‌اش را به ساحل هدیه می‌کرد

چند قدم بیشتر نمانده بود تا به نیلوفر برسد ...

نیلوی او، با چشمان درشت و مشکی‌اش به تکه‌چوبی خیره شده بود

تکه‌چوب نمور و کهنه‌ای که دریا با موجی آرام به دستان این دخترک یتیم هدیه کرده بود

باران در این چند قدم خاطرات آن روز را برای هزارمین بار با خود مرور می‌کرد

خاطره بستن بقچه نان و پنیر برای صادق که آن روز

با پاروی هدیه گرفته از باران هیجان‌زده‌تر از همیشه به سمت دریا می‌رفت

می‌رفت تا با خاطره خوش شب گذشته،

شب سالگرد ازدواجش با باران، روزی را در دل دریا صیادی کند

سالگرد ازدواجش با باران، بارانی که هم‌اینک فرزند کوچکی در بطن خود می‌پروراند

صادق پارویی که هدیه باران بود را بوسید و سوار بر قایقش شد

آخرین نگاهش را با عشق به بارانش هدیه کرد

برای بار آخر پارو را لمس کرد و دستانش را بر روی کنده‌کاری روی پارو کشید

جمله‌ای که باران برایش هنرمندانه و عاشقانه روزها و با زحمت روی پارو هک کرده بود:

«تمام دریا بداند که باران تنها برای صادق رنگین‌کمان عشق می‌سازد  B.S »

و اکنون تمام دریا این را می‌دانست ...

و صادق رفت و اکنون پس از ۳ سال هنوز بازنگشته ...

و باران هنوز منتظر اوست و چشمان خیسش را هر روز به دریا می‌دوزد

تا شاید نشانی از صادق پیدا کند و نشانی از عشق و زندگی

و هر شب برای نیلوفرش از پدر ندیده‌اش قصه‌ها می‌گوید

باران به کنار نیلوفر رسید...

نیلو هنوز مشغول بازی با تکه‌چوب لبخندی به صورت مادر ‌پاشید

باران تنها یادگار صادق را در آغوش گرفت و تکه‌چوب از دست نیلو بر روی شن‌های روان لغزید

نیلوفر تکه‌چوب را طلب کرد و خود را در آغوش مادر به سمت اسبا‌ب‌بازی دریایی‌اش کشاند

باران صورت دخترک را بوسید و با وعده اسبا‌ب‌بازی جدیدی او را با خود برد ...

نگاه نیلوفر به روی تکه‌چوب خیس شد و آرام گرفت و

تکه‌چوب با موجی کف‌آلود آرام به دریا باز گشت

و جملات حک‌شده بر روی آن از نگاه باران جا ماند

و دریا هدیه‌اش را پس گرفت

تا باران با این انتظار زندگی عاشقانه‌اش را به فرداها پیوند زند

نویسنده: خودم