امروز روز زیبایی است...
چون خورشید نرم و نارنجی و خوشرنگ داشت طلوع میکرد
و آسمان صاف بود و آبی...
هوا بس جوانمردانه سرد بود و هشدار میداد که زمستان آخرین نفسهایش را میکشد
و این یعنی نوید... نوید بهار ... نوید سبزی طبیعت
امروز روز زیبایی است چون...
پیرمرد کارتن خواب سر خیابان نبود و این یعنی
حتما جای گرمتری یافته...
و اتوبوس پر از خندههای چند دختری بود که از درس و دانشگاه با لذت سخن میگفتند
و گرچه حیرتانگیز بود اما نوید بود
نوید یه روز عالی...
امروز دنیا نیز زیباست چون حتی یک گربه هم در کوچه نبود
تا از سرما بلرزد و کیسه زبالهها را به هم بریزد
و امروز روز عاشقانهای برای ماست
بهانهای برای تبریک نداریم جز اینکه امروز را روزی دیگر از طلوع عشق بدانیم
چون امروز را نیز با گرمای دستان تو آغاز کردم
و چشم که گشودم تو بودی و گرمایت بود
و صورت یخزده و سرخت نشان از عشق بیپایانت داشت که در این سحرگاه سرد و زمستانی
خیابانهای تاریک تهران را پشت سر نهادی تا لحظه چشمگشودنم کنارم باشی
و این اتفاق از آن اتفاقهایی است که همیشه هست و من نمیبینم
از آن اتفاقهایی که به قول دوستی باید از لحظهلحظهاش لذت برد
دیگر منتظر معجزه نمیمانم ... تو نیز نمان
بایدها و نبایدها را خط زدیم ... و امروز ما هستیم، آنطور که میخواهیم و لذت میبریم
مانند لقمههای چرب و نرم کلهپاچه که با دستانت در کامم گذاشتی
و مادرانه و یا شاید هم پدرانه خوردنم را تماشا کردی و لذت بردی
لذت بردی از شادیم ... از خندههای ریزم... از چشمان عاشقم
که بی بهانه پر از اشک میشوند از محبتهایت...
امروز روز زیبایی است...