همیشه وقتی نزدیکیای عید می‌شه به خودمون می‌گیم

واااای چه زود گذشت، انگار همین پارسال بود که...

اما امسال به نظر من داره خیلی دیر می‌گذره و من چه‌قدر منتظرم تا عید بیاد

و ما نزدیک‌تر بشیم ... به آغاز ... به یه تولد جدید

به استقلال ... به زندگی زیر سقفی که مال خودمونه

و بی دغدغه هر روز و هر شب و هر لحظه کنار هم بمونیم

بی دغدغه‌ی حرف مردم ... حر ف و حدیثا... نگاه‌‌ها و طعنه‌ها و کنایه‌ها

ما آدمای عجیبی هستیم...

نمی‌دونم ما ایرونیا فقط این‌طوریم... یا همه آدما این طوری‌اند

وقتی دو تا جوون می‌بینیم که یه مشکلی دارن

مثلا با هم نمی‌سازنن... دعواشون می‌شه... قهرن و یا هزار مشکل دیگه

دل می‌سوزونیم که عیب نداره... تو کوتاه بیا... زندگی همینه دیگه ... چه می‌شه کرد

باید سوخت و ساخت... و ...

و درست زمانی که یه زوج و یا یه خانواده خوشبخت می‌بینیم

طعنه‌ها و کنایه‌ها شروع می‌شه:

«ای‌بابا این مسخره‌بازیا یعنی چی؟ ... حالا مثلا می‌خواید بگید خیلی عاشقید؟!!!

بسه دیگه حالمون بد شد... چه اداها ....

چرا حالا این قدر پز می‌دی؟!!... وای چه قدر جوونای الان بی‌حیا شدن...»

حالا جالبه که این حرفا فقط به خاطر مثلا یه کلمه عزیزم آقای همسر به خانومیه ...

و یا چیزهایی از این دست...

این همه تغییر و تغیر برای من توی همه این مدت که عقد کردم عجیب و عذابآور بوده ...

بعضی وقتا خیلییی تأثیر می‌گذاشت توی رابطه من و آقای همسر...

و بعضی‌ وقتا شادیه یه روز خوب و لحظات شیرینم رو به چشم‌به‌هم زدنی نابوووود می‌کرد

و همه اینا باعث شده من روزشماری کنم برای رسیدن تیرماه و

اون آغاز ... البته خوووب می‌دونم اون موقع هم حرف برای گفتن هست...

اما دیگه من همیشه کنار محمدم بی هیچ دغدغه‌ای...

و زندگی خواهم کرد... بی هیچ ملاحظه‌ای...