عروسکهای بند انگشتی
من که بی دقت به اطراف مشغول پیدا کردن یک اسباببازی مناسب دختربچهای ۵ ساله میگردم
نگاهم لحظهای در نگاهش گره میخورد
بنا بر عادتی همیشگی لبخندی بر لبانم مینشانم و گونهاش را آرام نوازش میدهم
به دنبالم به انتهای فروشگاه روان میشود
من باز هم توجهی نمیکنم و عروسکها را یکی یکی برانداز میکنم
در ذهنم خود را به جای مطهره کوچولو میگذارم
و به این فکر میکنم که الان از دیدن کدام یک از این عروسکها شادتر میشود
از خرید عروسک منصرف میشوم
چون مطهره داناتر از سنش است و به کتاب و اسباببازیهای فکری بیشتر علاقهمند است
دخترک هنوز پشت سرم میآید ...
دوباره نگاهم در نگاهش گره میخورد این بار از کنارش عبور میکنم و به سمت دیگر فروشگاه میرم
یک لحظه چادرم از پشت سرم آرام کشیده میشود
نگاه میکنم دخترک سرش را به زیر میاندازد و ریز میخندد...
به ساعتم نگاه میکنم... وای دیر شد و من هنوز چیزی نخریدم
به سراغ همان اسباببازی میروم قیمتش مهم نیست
هدیه تولد خواهرزاده محبوبم مهمتر از این است که به قیمتش فکر کنم ...
از نظرم مناسب است...
یک لحظه نظرم به روی بسته کوچک عروسکهای انگشتی میافتد...
یک بسته ۳۰۰۰ تومان و جالب است ...
این را نیز بر میدارم برای مطهره عزیز ... حتما خوشش میاد و لبخندی میزنم
زنی میانسال، چادری با فرزندی در آغوش به فروشنده میگوید
یک کتاب داستان زیر ۱۰۰۰ تومان میخواستم و نگاهش را به اطراف فروشگاه میاندازد
نگاهش شاد است ... کتابی بر میدارد... کتابی کوچک و نازک و به دست دخترش میدهد
دخترک به دستم نگاهی میاندازد... نگاهش روی عروسکهای بندانگشتی مانده...
عروسکها نیز با چشمهایشان به دخترک خیره شدهاند...
کیف پولم را نگاهی میاندازم ...
۲۰۰۰ تومان ته کیفم خارج از کیف پولم افتاده برش میدارم ...
کیف پولم را که باز میکنم چند اسکناس ۵۰۰۰ تومانی میبینم ...
کارتم را در میآورم تا پول چند هدیه مطهره را حساب کنم
زن میانسال پشت سرم جلوی صندوق ایستاده و دخترک .... دخترک نیست انگار
بی اختیار کنجکاو میشوم ... ته فروشگاه قدش را بلند میکند تا دستش به عروسکهای بندانگشتی برسد و یک بسته بر میدارد و به طرف زن میدود
مامان اینو بخر ... مامان اینو میخوام ...
زن لبخندی میزند و میگوید دفعه دیگه که اومدیم میخرم دخترم ...
کودک کمی نق میزند در آغوش مادر... و زن ۱۰۰۰ تومانی مچالهاش را روی میز میگذارد و میرود
دخترک کتاب را در دست گرفته و با خود چیزی میگوید
از در که بیرون میرود مات و مبهوت نگاهش میکنم
و بسته عروسک بند انگشتی را در جایش قرار میدهم
انگار با دیدن این عروسکها در دستان مطهره یاد نگاه کودک در ذهنم زنده میشود
انگار میخواهم از یادآوریه نگاه آرامش فرار کنم
انگار صدایش در گوشم میپیچد
کاش آن بسته عروسک را به نگاه معصومش هدیه میکردم ...
و با این حسرت از در مغازه بیرون میآیم...
کاش...