دلتنگی...
چه قدر امروز دلتنگم
دلتنگ لحظاتی که گاهی
آنچنان نسبت به آنها بیتفاوتیم
و پسشان میزنیم که گویی سمی مهلکند
و گاهی در دلتنگی نبودشان ساعتها
اشک میریزیم و حسرت میخوریم
چهقدر دلتنگم برای شنیدن صدای اذان در صحن امامرضا(ع)
برای نسیمی که آرام چادرم را در هوا پرواز میدهد
آن زمان که در صحن امامرضا(ع) محو تماشای روشنی آسمان در شبم
چه قدر دلتنگم برای شنیدن صدای قرآن خواندن بابا سر سجاده نماز صبح
چه قدر امروز دلتنگم
برای بوی ماه رمضان، برای دعای سحر، برای عطر چای افطار
چه قدر دلتنگم برای تشنگیهای تابستانی با زبان روزه
دلتنگ مناجاتهای خالصانه پیرمرد همسایه
چه قدر امروز دلتنگم
چه قدر امروز دلتنگم برای سجدههای بعد از هر نماز
که بابا همیشه میگفت خدا جایزهتان را بعد از نماز سر سجده میدهد
و من در عالم کودکی
سر بر سجاده مینهادم و عروسکهای رنگین میطلبیدم
دلتنگ حاجتهای کودکیام که در عروسکی خلاصه میشد
و امروز ...
امروز با شنیدن صدای زیارت عاشورا دلم تنگ شد
برای همه این چیزها و شاید
شاید یادم افتاد که مدتهاست همه این دلتنگیها را از یاد بردهام
به بهای بزرگ شدن