راز عشق ما...
همانروزهای تازه آمدنم به این قسمت جدید دنیا...
و با آمدنم انگشتانم با کیبرد کامپیتری کهنه دوست شد
و نگاهم به شعرهای زیبا و عاشقانه زمینه مانیتور عادت کرد
عادت کرد و ندید و عبور کرد
جاده یک طرفه بود... یک طرفه و بیانتها...
خوب میدانستی یکطرفه است و باز میآمدی ...
تنفر در نفسهایم، نگاه خسته از روزگارم و چشمان منتظر و امیدوارت تمامی نداشت
انگار همین دیروز بود... زمزمههای رفتنت را که شنیدم
دلم غرق شادی شد که تلاشها به پایان رسید...
و دیگر مجبور نیستم نگاه پر امیدت را تحمل کنم
نفسی کشیدم و راحت شدم و تو در جایی دیگر صدای غمت را به گوشم میرساندی
با سلامی سرد در صبحگاههای زمستانی
و من مسرور که تمام شد ... و من رها شدم از این همه حس عذاب و تنفر و درد...
تمام شد...
....
دیشب زیر نفسهای آرام و چشمان بستهات به نبض زندگیام مینگریستم
نبض زندگیم روی گردنت پوستت را حرکت میداد
و تو آرام آرام نفس میکشیدی
و من به این میاندیشیدم که نفسهایم به این حرکت کوچک پوست گردنت بستگی دارد
و تویی که روزی نبودنت را شاد میزیستم
امروز همه کسم شدی
این است راز عشق ما...