دیروز با کلی اصرار و خواهش به آقای همسر راضیش کردم بریم سبد کالامون رو بگیریم... بعد از عبور از دو فروشگاه در نهایت با یه عالمه عصبانیت نشستیم توی ماشین و هر چی فحش بلد بودیم نثار خودمون کردیم به خاطر اینکه دنبال سبد کالا هستیم...

خداییش، کسایی که فکر این کار به ذهنشون خطور کرد بد نبود به کم کندر مصرف می‌کردند... آخه آدم این همه ملت رو به زحمت و دردسر میندازه واسه چی؟؟ خوب مگه چی میشد مثل پارسال پولشو می‌ریختن به حساب مردم...

10 کیلو برنج مزخرفی که هر کی می‌گیره یه جورایی ردش می‌کنه... یا دو تا دونه مرغ ترکیه‌ای... آخه این فکرا رو کی به خورد این مسئولان ما می‌ده... این اسمش واقعا چه چیزی جز حماقت می‌تونه باشه؟؟؟ مردم رو الاف کردن واسه چی؟؟؟ چه توجیهی برای این کار دارن؟؟؟

کاری که در نهایت ته تهش می‌خواد یه عالمه رانت‌خواری در پی داشته باشه.... 

خلاصه که نیمی از روز تعطیلمون صرف سبد مزخرف و مزحلل کالایی شد که واقعا عطاش رو به لقاش بخشیدیم...

***************

این روزها واقعا حس هیچ کاری همچنان ندارم... مامان‌خانم بند کرده که می‌خواد برگرده خونه‌ش و منم استرس بودن مامان در اون خونه رو دارم که همش خاطرات زهراست... و تنهایی مامان... به سختی دنبال یه آدم می‌گردم برای اینکه با مامان باشه... نه پرستار، بلکه یه نفر که هم همدمش باشه... هم بی سرپرست و تنها باشه... هم مطمئن باشه... هم تمیز ... که کارهای خونه رو بکنه و غذای مامان رو بپزه...

و شب‌ها اون‌جا بمونه تا مامان تنها نباشه... و مواظب و دلسوز هم باشه... اگر دوستان تهرانی کسی رو سراغ دارند، لطفا معرفی کنن...

مامان هم فعلا افتاده رو دنده لج که می‌خوام برم خونه‌م... منم شب‌ها اون قدر به این مسائل فکر می‌کنم که عصبی می‌شم و بد‌خواب و بعد هم خواب بد می‌بینم همش... واقعا دیشب فکر می‌کردم کم آوردم توی این همه مشکل...

مامان می‌گه هر شب از سرکار برم خونه‌ش... می‌گه من و همسرم بریم پیشش بمونیم... اما این نشدنیه... منم زندگی خودم رو دارم و نمی‌تونم خونه و زندگیم رو رها کنم...

دانشگاه از فردا شروع می‌شه و سه روز در هفته ساعت 20:30 کلاسم تموم می‌شه... معدل ترم پیشم 19:80 شد و این باعث شده با انگیزه بیشتری به درس خوندن و ادامه تحصیل فکر کنم... گرچه فکرم خیلی مشغوله اما مشغله کاری و تحصیلی انگار یه جورایی مسکن درده...

******************

این روزها سخت چسبیدم به کارم... گزارش‌های خوب توی سرویسم کار می‌شه... با وجود مدیر جدید خیلی اوضاع خبری خبرگزاری رو به بهبود و پیشرفته و این کاملا محسوسه... با اینکه کمی سخت‌گیری می‌شه اما من هر لحظه و توی هر توبیخی که می‌شم یه عالمه نکته یاد می‌گیرم و همین خوشحالم می‌کنه....

این روزها بیش از همیشه حس خوب خبری دارم و به این حسم بها می‌دم وبراش وقت می‌زارم...

این ترم دانشگاه هم داره شروع می‌شه... درس خوندن رو همیشه دوست داشتم... از بچگی... بعد از وقفه تحصیلیم بعد از مدرک فوق‌دیپلم کامپیوترم، کمی تنبل شده بودم... الان حس خوبی دارم از ادامه تحصیل... گرچه دو ترم دیگه تا اخذ مدرک باقی مونده اما باز امیدوارم و بسیار بسیار پر انگیزه برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد...

******************

پنجشنبه مهمان دارم... دوقلوها و همسر زهرا... مامانم و آبجی بزرگه و شایدم خان داداش... این مهمانی برای همه ما لازم بود... گرچه هر بار با دیدن بچه‌ها و همسر زهرا دلم بد‌جوری می‌شکنه و درد می‌گیره اما می‌دونم اون‌ها از ما داغون‌ترن... به خصوص همسرش... گاهی می‌بینم که به یه گوشه‌ای زل می‌زنه و زیر لب با خودش یه چیزایی می‌گه.... بدجوری داره داغون می‌شه... زندگیش از هم پاشیده و نگهداری بچه‌ها براش سخته... هنوز برنگشتن سر خونه‌شون... به محمد(یکی از دوقلوها) می‌گن چرا نمی‌رید خونه‌تون؟ می‌گه: خاله وقتی مامانم اون‌جا نیست واسه چی بریم اونجا؟...

بغض می‌کنم... دلم می‌خواد داد بزنم و گریه کنم... دلم یه عالمه گریه می‌خواد اما مرتب دارم بغضم رو فرو می‌خورم و به جاش یه نفس عمیق می‌کشم... درد بزرگی توی دلم دارم که هیچ وقت و با هیچ دارویی درمان نخواهد شد...