دیروز یه اتفاق عجیب افتاد... گاز شوفاژ وارد خونه شده بود و ما نمی‌دونستیم و سردرد و بی‌حالی دیروزمون یکی از دلایلش، همین بوده... خلاصه که از شدت گازی که توی خونه بود حسابی خواب‌آلود شده بودیم که با زنگ آیفون بیدار شدیم و همسایه طبقه بالامون که برادر آقای همسره، دچار گازگرفتگی شده بود و اورژانس اومده بود...

خدا رو شکر از خونه اومدیم بیرون... وگرنه باید امروز خرمامونو پخش می‌کردند...

امروز خیلی روز مزخرفیه... دلم برای نمایشگاه یه جورایی تنگ شده... با اینکه هم خیلی سرد بودو هم خیلی کار داشتیم و هم فشار عصبی زیاد بود اما خیلی فضاشو دوست داشتم... و البته آدمایی که هر کدوم یه جورایی یه قسمت کار رو گرفته بودند...

حوصله کار رو واقعا ندارم اصلا... وقتی یه روالی و نظمی از بین می‌ره حوصله کار هم کلا از بین می‌ره... حوصله خونه رفتن رو هم ندارم... اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم واقعا... باید کاری کرد... می‌دونم باید کاری کرد...

اما نمی‌دونم چه طور از این حس‌های منفی و بی‌حوصلگی خودم رو خلاص کنم.

برخی از دوستان پیشنهاد خوندن کتاب و دیدن فیلم دادن... درسته... یه مواقعی عاشق این کارام اما الان نه... الان اصلا دلم اینو نمی‌خواد... نمی‌دونم چه کاری خوشحالم می‌کنه فقط می‌دونم واقعا بی حوصله و کلافه‌ام... یه جورایی حس می‌کنم کارمو دیگه دوست ندارم...

یعنی کار خبر رو دوست دارم اما کارم برام کمه... محدوده... حس می‌کنم دوست دارم بیشتر پرواز کنم و اوج بگیرم اما بال و پرم بسته است... 

دوست دارم برم خرید مثلا... دلم می‌خواد یه عالمه پول خرج کنم... دلم می‌خواد بریز و بپاش کنم... دلم می‌خواد یه عالمه چوب بریزم وسط یه فضای باز و آتیش بزنم... دلم می‌خواد برم یه جای بلند و داد بزنم... دلم می‌خواد یه مدت فقط خودم باشم و خودم... و هیچ کسی از من نپرسه چته؟ چی شده؟ چرا ساکتی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟

دلم برف می‌خواد... زیاد... دلم کوهنوردی می‌خواد، منظم، هر هفته، با یه گروه خوب.... دلم نقاشی می‌خواد... واقعا دلم نقاشی می‌خواد... دلم تغییر می‌خواد... دلم خیلی چیزهایی می‌خواد که هیچ کدوم فعلا امکان پذیر نیست...

پ.ن: پنجشنبه رفتم کنار سنگ قبری نشستم که باورم نمی‌شد اسم روش، اسم یه عزیز منه... اسم خواهرمه... اسم زهراست... دلم گرفت... بغض کردم... اشک ریختم... گریه کردم... سبک شدم... دست بچه‌هاشو گرفتم و رفتیم بیرون...

بچه‌های عزیزی که نمی‌دونم چه طور دارن با این داغ بزرگ خودشونو وفق می‌دن...