یه روز جمعه بالاخره رسید که من بدون هیچ دغدغه‌ای میتونم استراحت کنم... اما نمی دونم چرا این همه کرخت و بی حالم... حوصله هیچ کاری رو ندارم... حس ندارم یه کم خونه رو مرتب کنم... یا یه غذایی درست کنم...

حتی حس استراحت هم نیست... و یا بیرون رفتن.... سردرد دارم و خونه خیلی سرده... نمی دونم چرا این شوفاژ دیگه خونه رو گرم نمیکنه...

نمایشگاه بالاخره تموم شد... با اینکه نمایشگاه خیلی مهمی نبود اما تجربه شیرینی بود... و سخت البته... دوستان خوبی پیدا کردیم... گرچه من در میانه های راه کم آورده بودم و گاهی با برخی از بچه های مجری نمایشگاه دعوا هم کردم شدیییید... اما روز آخر که چهارشنبه بود واقعا همه بچه ها ناراحت بودند... و تجربه خوب و شیرین نمایشگاه هم به پایان رسید ...

در مدت کارم یکی از بهترین خاطرات و بهترین تجربه هام بود... با آدم هایی آشنا شدم که واقعا با خلوص نیت کار می کردند و همین باعث شد که تصمیمی جدید بگیرم... که البته هنوز اجرایی نشده اما سعی به اجرایی شدنش می کنم...

دیروز باید برای ثبت نام ترم جدید می رفتم اما دسته چکم در دسترس نبودو به همین خاطر ثبت نام رو به شنبه موکول شد... اما من و همسر بعد از بیرون اومدن از خونه تصمیم گرفتیم بریم سرخاک زهرا ... بعد از یه دل سیر با زهرا بودن، رفتم دنبال بچه هاش و بردیمشون اول نهار مرغ سوخاری که خیلی دوست دارند و بعد هم بولینک و بازی های جور وا جور... بعد هم بردیمشون خونه آبجی بزرگه تا مامان خانم هم ببینتشون...

بعد از روز سختی که دیروز داشتم و بغضهایی که فروخوردم شب خسته و کوفته اومدیم خونه و امروز یه روز آزاد دارم... یه روز که برنامه ای براش ندارم و نمی خوام داشته باشم... بعد از کمی وبگردی، خواستم یه پستی بنویسم...

فردا باز کار شروع می شه... کاری که این روزها داره با لذت بیشتری پیش میره چون رویکردهای خبرگزاری جدی تر شده و خبر دادن هامونم شیرین تر... دوست داشتم امروز یه کار متفاوت می کردم... و حداقل روز بهتری می بود اما نیست... این سردرد دست از سرم بر نمیداره ... و کرختی جمعه های بی حاصل...