اتفاقات زندگی جاریست... همچنان دلتنگی‌هایم را در گلو خفه می‌کنم و بر خودم نهیب می‌زنم که آری زندگی جاری است...

این روزها هم روزهایی خوب از روزگاران خداست... روزهایی خوب که خدا را شکر می‌کنم برای گذران آن... برای خوب بودن و خوب نفس کشیدن خودم و تمام عزیزانم...

احوالات مامان‌خانم همچنان با کمردرد‌های شدید همراه است... کمی بهتر شده و راه‌ رفتن‌هاش دیگه به سختی روزهای اول پس از مصیبت خواهرم نیست... الان می‌تونه راحت‌تر راه بره اما نشستن‌های بیشتر از ۱۵ دقیقه اذیتش می‌کنه و باید بیشتر دراز بکشه...

من این روزها کمتر مامان رو می‌بینم... مامان خونه خواهر بزرگ‌ترم هست و من هم خیلی دل و دماغ رفتن به اونجا رو ندارم... یعنی حوصله سیاه پوش بودن اون‌ها و نگاهشون به من که من رو انسان سرخوشی می‌دونند به دلیل تعویض لباس‌های سیاهم رو ندارم...

واقعا برام دردناکه شنیدن این حرف که تو دلت خوشه و به همین خاطر لباس عزای زهرا رو زود در آوردی برام سخته... خیلی سخت...

چند شب پیش با آقای همسر رفتیم کافه الوند تجریش... همون کافی‌شاپ دوست داشتنی من... و باز هم طعم تلخ اسپرسو و پودینگ شکلات دوست داشتنی ... آخرین باری که رفته بودیم اونجا دوشب قبل از سفر زهرا بود... خوب یادمه اون شب رو و مطلبی که فرداش نوشته بودم با عنوان «طعم تلخ اسپرسو»...

اون شب هم دوباره بعد از مدت‌ها رفتیم و کلی با هم حرف زدیم... و کلی درد دل کردیم... از دلخوری‌هام گفتم و از دل‌خوری‌هاش گفت... حس می‌کنم یه فاصله‌ای بین ما افتاده... شاید به نازکی یک تار مو ... اما این فاصله رو حس کردم و به همسر گفتم... اون هم منطقی و معقول پذیرفت و نقدم کرد... و نقدش کردم...

و باز مثل همیشه‌های همیشه اون کوتاه اومد و نقد‌های منو پذیرفت... و خواست دوباره کنارم باشه و مواظبم... اون شب دلم گرفت... دلم گرفت که همسرم به من نقد داشت... که حرف‌هایی رو زد که تا حالا نزده بود... که گلایه کرد... دلم گرفت... شاید بهانه‌ای شد تا اون بغض سنگین رو رها کنم روی پهنای صورتم...

وقتی توی ماشین نشستم شیشه رو دادم پایین و یه آهنگ ملایم خارجی از ... یادم نمیاد از کی... اما می‌دونم خیلی لطیف و دردناک بود... و اشک ریختم... به یاد زهرا که دلتنگشم هر روز... به یاد زندگی خوب روزهایی که زهرا بود... به یاد شیرینی‌های خانواده‌مون... به یاد زندگی خودم و همسرم و روزهای شاد شادمون...

*****

پنجشنبه باز رفتیم بیرون... باز رفتیم یه کافی‌شاپ دنج... این بار کمی سبک‌تر بودم و رهاتر از اون شب... خرید کردیم... باز اسپرسو و چیز کیک خوردیم... باز حرف زدیم... به هم خیره شدیم... باز همسرم توی نگاهم خیره شد و زیبایی‌هایی رو ستود که شاید فقط خودش می‌بینه...

خاطرات روزهای گرم اول عشقمون رو تعریف کردیم... براش از روزی گفتم که تمام احساسم از نفرت به عشق مبدل شد... برام از روزی گفت که جواب مثبت منو از زبان همکارم شنیده بود... و از شادی نماز شکر خونده بود...

حرف‌هامون سبک‌تر شده بودند انگار... انگار وقتی حرف‌های ناگفته گفتنی می‌شن و بغض‌های خفه‌کننده می‌بارند بعد از باریدن‌ها همیشه رنگین کمان در انتظار ماست... اون شب، شبی رنگین‌کمانی داشتیم در پارک ملت ... گرچه سرد بود اما گرم بودیم و دلگرم به این گرمای وجودمون... و باز خدا رو شکر کردم به خاطر تمام چیزهایی که داده و من نمی‌بینم...

*****

فصل امتحاناته و من درگیر درس خوندن... دو تا امتحان دادم هر دو رو بیست می‌شم... خوبه که دارم خوب درس می‌خونم چون عاشق رشته‌ام هستم... و پر از انگیزه برای ادامه تحصیلم در شاخه‌های این رشته در مقاطع ارشد و ...

****

یه خورده درگیر تصمیماتی ام که خودم هم نمی‌دونم باید بگیرم یا نه... حس عجیبی دارم در مورد مادر شدن... اما چیزی در وجودم بهم می‌گه که نمی‌تونم مادر خوبی باشم چون مشغله‌هام خیلی زیاده... و توانم خیلی کم...

اما گاهی اوقات پیش میاد که این حس مادری، حس مادر شدن، حس وجود یک موجود در بطن وجود، یه طورایی انگار داره با احساسم بازی می‌کنه اما هنوزم عقلم محکم ایستاده و می‌گه نه... نه... الان وقتش نیست... می‌گه الان نمی‌تونی از پس یه نفر دیگه بر بیایی...

پ.ن: این پستم رو متفاوت از پست‌های دو ماه اخیرم نوشتم... چون حس می‌کنم صندوقچه دل‌نوشته‌هام نیاز به کمی خانه‌تکانی دارد... باید زندگی را جاری کرد گاهی در این صندوقچه... گرچه با حس نبودن‌های عزیزم که از دستش دادم می‌سوزم...

پ.ن۲: از تمام دوستان عزیزم که این مدت نظر گذاشتن و جوابی نگذاشتم معذرت خواهی می‌کنم... این امروز به پست‌های دوستای خوبم سر می‌زنم... نظر می‌زارم و پاسخ نظراتتون رو می‌دم...