اون قدر درد بزرگی در سینه دارم که حتی نمی‌تونم دیگه به چیزی فکر کنم... رفتن خواهرم اون قدر ناگهانی و بی دلیل و پر درد و رنج بود برای همه ما که هیچ کدوممون هنوز نتونستیم یه کم فقط یه کم به خودمون بیایم...

زهرا خواهر دومم بود، ۳۴ سالش بود... و بین همه اعضای خانواده از همه شاد‌تر بود و بیشتر از همه عاشق زندگی... عاشق زندگی... عاشق بچه‌ها و همسرش... همیشه به شوهر ذلیلی متهمش می‌کردیم چون هیچ وقت اسم همسرش رو بدون جان صدا نمی‌کرد... مجید‌جان ورد زبونش بود... حتی وقتی که از عصبانیت در حال انفجار بود هم مجید جان از زبونش نمی‌افتاد...

زهرا عاشق دو تا پسر دوقلوش بود... مهدی و محمد که الان در ۸ سالگی نمی‌دونم توی ذهنشون چه تصوری از مرگ دارن... پسربچه‌های شیطونی که توی تمام این مدتی که مادرشون نیست، بهانه‌ای نمی‌گیرند اما مغرورانه و پسرانه در خودشون فر روفتن... و بیش از همیشه در آغوش پدر این روزها رو می‌گذرونن..

خونه خواهرم نزدیک به ۱۸ روزه که چراغش خاموش شده و همسر و بچه‌هاش هم دیگه به اون خونه بر نمی‌گردن... خونه رو رها کردند و در کنار پدر و مادر همسر خواهرم زندگی می‌کنند...

همه این‌ها اون قدر برام دردناک هست که قلبم از نوشتن این جملات تیر می‌کشه... بغض می‌کنم... گلوم درد می‌کنه بس که یه تیکه سنگ توی گلوم نشسته... اشک می‌ریزم گاهی... گاهی آهسته، گاهی بلند... گاهی فقط آه می‌کشم... به خودم می‌گم محکم باش و حواست باشه زیر بار مصیبت کفر نگی...

هفته گذشته رفتیم کربلا... سفری که از قبل برنامه‌ریزی شده بود و قرار بود کنسل بشه بعد از این اتفاق، اما به درخواست همسر زهرا، رفتنی شدیم... رفتیم تا به نیابت از خواهر جوان و از دست رفته‌ام، آقا رو زیارت کنم... رفتم تا از آقا بخوام دست امامتش رو روی سینه‌ام بکشه تا قلبم آروم بگیره یه کم...

رفتم و حرم هر امامی که رفتم سر گذاشتم روی یه دیواری و زار زدم... اشک ریختم... التماس کردم... دعا کردم... ساعت‌ها نشستم و با هر امامی درد دل کردم... آرومتر شدم؟ نمی‌دونم... نه فکر نکنم... هیچ درمانی برای این درد نیست...

وقتی از کربلا برگشتم همه جمع بودند... همه اعضای خانواده ما جمع شدند... همسر زهرا و مهدی و محمد اومدند فرودگاه دنبالمون... همه بودیم غیر از زهرای عزیز.... همه بودیم... همه ظاهرا با هم حرف می‌زدیم و می‌گفتیم و جمع بودیم اما توی دل همه یه داغ بزرگ سنگینی می‌کرد... چند وقت یک بار قطره اشکی توی چشم مامان جمع می‌شد...

مامان که این روزها کاملا دیگه از پا افتاده... کمرش گرفته طوری که به سختی می‌تونه حتی یه قدم راه بره... دکتر گفت به خاطر فشار و سنگینی این اتفاق و نشستن‌های مکرر، مهر‌ه‌هاش فاصله گرفتن... و این درد تازه هم به خانواده داغدار ما اضافه شد...

ضربان قلبش بالا رفته بود... بیمارستان رفت برای چکاپ قلب، قلب سالم سالم بود اما استرس و فشار عصبی داره داغون می‌کنه قلب مامان دل‌شکسته‌‌مو... و این فشار توی چهره‌اش هویداست... می‌خواد محکم باشه و ما رو زیر پر و بال خودش محکم نگه داره اما نمی‌تونه... نمی‌تونه...

همون جور که همه ما با دیدن پسرای زهرا نتونستیم... نتونستیم جلوی بغض‌هامونو بگیریم و هر کدوم به بهونه‌ای توی یه اتاقی رفتیم و دقایقی اشک ریختیم...

دیشب چند ساعت توی تراس پنجره رو باز کردم و نشستم ... بغض کردم... چای ریختم... چای ریختم... چای ریختم... به شهر اروم نگاه کردم و به زهرا فکر کردم... به این مصیبت بزرگ... به تمام این اتفاقات و چرایی اون‌ها؟؟

همسرم می‌گه حکمت خداست ولی من واقعا نمی‌دونم چه حکمتی بوده در بی‌مادر شدن دو تا بچه ۸ ساله؟؟ چه حکمتی بوده در داغ نشاندن به دل یه مادر پیر و زجر کشیده؟؟؟ خدایا نمی‌خوام کفر بگم... دارم درد دل می‌کنم تا خودمو خالی کنم... راضی‌ام به رضای تو...

پنجشنبه از کربلا اومدیم... سفر خوبی بود ... خیلی دعا کردم اما هنوز دعاهام بی‌نتیجه مونده... نمی‌دونم واقعا چی بگم... روزهای خوبی رو نمی‌گذرونم... طبیعیه می‌دونم... طبیعیه با این مصیبت بزرگ شاید هیچ وقت دیگه آدم قبلی نشم... اما از خدا می‌خوام کمکمون کنه و صبوری‌مون رو بیشتر کنه...

دعامون کنید...