و من تمام میشوم...
امروز نهمه... و باز هم مثل همیشه... بله ... من از تبریک روز نهم عقب موندم و صبح زود آقای همسر امروز رو بهم تبریک گفت.
امروز پنجاهمین ماهگرد عقدمونه و ۵۰ ماه از اولین روز پیوند مشترک بین من و آقای همسر میگذره... این روزها همچنان درگیر کارهای مامانخانم و خواهرم هستم... تعطیلات آخر هفته دیگه برام معنایی نداره چون در عمل فقط و فقط باید کار کنم و کار کنم...
مهمانهایی که برای مامان میاد رو من باید بچرخونم... و از طرفی خونه خواهرم رو باید مرتب نگه دارم و غذاهای هر سه وعده رو آماده کنم... پنجشنبه عصر واقعا حالم بد شده بود... حس میکردم به هم ریختم... و نمیتونم از پس خودمم بر بیام...
بعدازظهر یکم به خودم رسیدم و یه کم درس خوندم تا شاید روحیه از دست رفته بر گرده... دلم یه کم تفریح میخواد... دلم میخواد با محمدحسین برم پیاده روی... اونم زیر بارونهای گاه و بیگاه این روزا...
دلم تغییر میخواد... اصلا نمیدونم دلم چی میخواد اما این چیزی رو که این روزها در خودش داره نمیخوام...
و واقعا هم نمیتونم بگم من دیگه نیستم... نمیتونم... خواهرم تنها میمونه و مامانخانم که اگر خواهرم رو تنها ببینه هر روز اشک میریزه... و من که طاقت دیدن هیچ کدوم از اینها رو ندارم به خودم میگم تو میتونی... ادامه بده...
فعلا تا ۱۶ این ماه اوضاع به همین صورت باید بگذره... تا گچ پای خواهرم یه کم کوتاهتر بشه و در واقع از زانوهاش بیاد پایینتر... اون موقع فکر کنم بتونه یه کم کارای خودشونو بکنه... البته امیدوارم...
برنامههایی که برای کاهش وزن داشتم این روزها کاملا به هم ریخته... از طرفی مصمم شدم که تا عید حداقل ۱۰ کیلو کم کنم... خدا کنه بشه... دارم چای سبز تیما میخورم اما نه به اون صورتی که گفته شده... واسه همین مطمئن نیستم اثر کنه...
امتحان میانترمی دارم هفته آینده که واقعا برام مهمه که نمره کامل رو بگیرم... امیدوارم بشه...
و برنامهای درسی دارم برای مرور درسها تا قبل از فرارسیدن امتحانات... که امیدوارم این یکی هم بشه...
دلم برای خونهم تنگ شده... دلم برای خونهتکونی و برنامههای رنگی که برای تغییر خونه داشتم تنگ شده... دلم برای خودم تنگ شده... دلم برای خودم و محمدحسین میسوزه که نمیتونیم روزهای خودمون رو در خونه خودمون داشته باشیم...
امروز نهم بود اما من و محمدحسین نمیتونیم حتی یه جشن کوچیک برای خودمون توی کافیشاپ محبوبمون در تجریش بگیریم... چون مامانخانم وقت دکتر داره و طبیعتا بین ۴ تا بچهای که داره فقط و فقط منم که میتونم ببرمش ... امیدوارم این روزها زود تموم بشه...