روزنه امید من... سفر...
اون قدر درگیرم این روزها که واقعا با اینکه کلی حرف برای گفتن داشتم اما فرصتی نبود؛ امروز هم داغووونم اون قدر کار برای انجام دادن دارم و وقت کم میارم...
امروز که فاجعه است بس که وقتم کمه و کارای دانشگاه و خبرگزاری و گزارشات زیاده... اما اومدم تا یه کم درددل کنم...
هنوز درگیر کارهای پای خواهرم هستم و بچههاش و زندگیش که بیچاره به حالت نیمه تعطیل درومده... تنها کاری که از من بر میاد غذا درست کردن براشونه... ولی همونم کلی ازم وقت میگیره و بعدش دیگه خودم جونی برام نمیمونه...
امروز یه کنفرانس دو نمرهای دارم که فقط آمادش کردم و هنوز درست و حسابی خودم نخوندمش... غیر از اون برای دوستی باید یه خبر تهیه کنم برای پروژه کاریش... غیر از اونم امروز باید یه خبر با سبک پایان شگفتانگیز بنویسم برای درس خبر... غیر از اون امتحان داریم امروز...
غیر از همه اینهایی که گفتم باید شب برم خونه خواهرم و غذای فردا نهار و شامشون رو درست کنم...
بعد از همه اینها باید پنجشنبه و جمعه درس بخونم برای امتحان میانترمم... و غیر از اونم باید جزء ۳۰ رو کمکم حفظ کنم برای مسابقهای که دیماه دارم... واقعا اوضاعی شده این زندگی من...
بعضی از دوستان پیشنهاد دادند که از خواهرم بخوام یه پرستاری چیزی بگیره... من گفتم اما موافقت نکرد و نهایتا گفت تو نیا... منم یه شب نرفتم ... اما وقتی فرداشبش رفتم اوضاعش خیلی بد بود و خیلی دلم به حالش سوخت... گفتم من چه خواهری هستم... حالا هر جوری شده این یک ماه باقیمونده رو تحمل کنم تا ببینم چی میشه؟؟
از طرفی سفری در پیش دارم ... انشالله اگر همه چیز جور باشه و بر وفق مراد، ۲۱ آذرماه قراره بریم کربلا... از طرفی برام خیلی خوشحالکننده بود پیش اومدن چنین سفری ... مدتها بود دنبال یه شارژ معنوی جدید توی زندگیمون بودم که خدا رو شکر، ۸۰ درصد سفر جور شده...
حالا با این تفاسیر من مومدم و حوضم و آدمهای زیادی که از من توقع دارند... یعنی همه...