اوضاع این روزهام عجیب ریخت و پاش شده... تمام کارهای من یه طرف اتفاقی که جدیدا افتاده یه طرف...

خواهر دومم که دو تا پسر دو قلوی کلاس دوم دبستان داره، روز عاشورا از پله‌ها افتاد و پاش شکسته... وزنش هم زیاده ... بالای ۱۰۰ کیلو... و به همین خاطر پاش فعلا آتله تا کمی ورمش بخوابه و قراره همین روزها گچ کننش...

حالا تصور کنید، مامان‌خانم که خونش نزدیکه این خواهرمه همه کارهای مربوط به امور روزانه و خرید و ... توسط این خواهرم انجام می‌شد؛ ضمن اینکه مامان در حال درمان روش کایروپراکتیک و دکترش که تا حدی از بهبود مهره‌های کمرش راضی بوده، در این دوره درمان، بهش گفته فقط استراحت...

بنابراین من که فرزند آخر هستم و بچه هم ندارم، توسط خواهر فراخوانده شدم برای انجام امور خونه اون‌ها، رسیدگی به بچه‌هاش، درست کردن غذا برای شام بچه‌ها و نهار فرداشون و ... مامان خانم هم اون‌جا پیش خواهرمه و با اینکه وجودش کمک کننده‌ است اما نباید دست به سیاه و سفید بزنه...

بنابراین تصور کنید من هر روز ساعت ۴ باید بدو بدو برم خونه خواهر، سریعا شام و نهار فردای بچه‌ها رو درست کنم... کمی بهشون برسم... اگر نیاز بود به درس‌هاشون رسیدگی کنم... از میهمان‌هایی که معمولا زیاد هم هستند و برای عیادت میان پذیرایی کنم... و بعد هم دیروقت تقریبا بعد از ساعت ۱۱ می‌تونم بخوابم و صبح ۵ و نیم باید بیدار شم که زودتر و قبل از شروع ترافیک خودمو برسونم سرکار...

بنابراین این روزها یعنی از روز عاشورا به بعد یه کم اوضاع ریخته به هم و مسئولیت‌های جدید بهم محول شده که یه کم سخته ... البته آقای همسر اون قدر همراه و کنارمه که واقعا اگر نبود بدجور کم می‌آوردم... من آشپزی می‌کنم و اون ظرف می‌شوره... من سفره حاضر می‌کنم و اون جمع می‌کنه... و در کل خیلی مراقب منه که توی این اوضاع کم نیارم... و خیلی هم مراقب خواهرمه و مثل خواهر خودش سعی می‌کنه بهش کمک کنه...

واقعا به قول مامانم مرد به آقای همسر ما می‌گن... مردونگی رو در اخلاق با خانواده تمام کرده... من که واقعا سر هر نمازم دعاش می‌کنم... و هر لحظه و هر ساعت از خدا براش بهترین‌ها رو می‌خوام...

این بود سرگذشت این روزهای پر از شلوغی بنده و فکر هم نکنم به این زودی‌ها هم تمام بشه...