پرده اول:

نمی‌دونم خوبه یا بد اما من زندگی رو خیلی دوست دارم... گاهی با خودم می‌گم به این می‌گن دلبستگی به زندگی و گاهی هم می‌گم خدا رو شکر که لحظات زندگیم رو دوست دارم...

البته من آدم کم ظرفیتی هستم و به محض اینکه روزگار بر وفق مراد نباشه سریعا تغییر عقیده می‌دم و می‌شم دشمن شماره ۱ زندگی... خدا هم واسه همین لطفش رو در حقم تموم می‌کنه و همیشه کمک می‌کنه و کنارمونه تا این حس بد رو پیدا نکنم...

دیشب که مثل روزهای دوشنبه ساعت ۸:۳۰ از دانشگاه رسیدم خونه و بی‌جون و خسته بودم، به زور رفتم آشپزخونه تا چایی که آماده شده بود رو توی دو تا لیوان بزرگ بریزم و با نبات طعم‌دار بیارم توی اتاق ... وقتی داشتم چای می‌ریختم به آشپزخونه درهم و برهم نگاهی کردم... به ظرف‌های نشسته... به سرامیک‌های کف آشپزخونه که باید تمیز می‌شد... به لک‌های روی شیشه گاز...

نگاهم به پذیرایی افتاد به لباس‌های تلمبار شده روی مبل که باید تا می‌شد و جا به جا می‌شد... به میز و خاک‌های روش... به فرشی که به شدت نیاز به جاروبرقی داشت... اما واقعا جونی برای سروسامون دادن به این وضع اسفبار نداشتم... تو دلم گفتم بعدا خونه رو تمیز می‌کنم... فعلا تو رو خدا بی‌خیال...

وقتی چایی خنک شده و نبات‌دار رو می‌چشیدم، خنده‌ام گرفت... از این حس‌های مختلف، از حس خانه‌داری که الان در وجودم شعله‌ور شده بود و واقعا رمقی برای عملی کردن افکارم نداشتم... از ضد و نقیض‌هایی که با خودم می‌گفتم... یه صدا می‌گفت پاشو تنبل، زندگی‌تو نباید فدای درس و کارت کنی... یه صدا می‌گفت بی‌خیال، بعدا تمیز می‌کنی همه جا رو...

آخرش هم صدای دوم بر اولی چیره شد و من نشستم جلوی تلویزیون با همسر چای خوردیم و خندیدیم و حرف زدیم... وقتی داشتم می‌خوابیدم به این فکر می‌کردم این شلختگی‌ها هم جزئی از زنانگی منه... جزئی از منه... جزئی از زندگی منه... جزئی که باید باشه تا آخر شب به این خونه‌ی آشفته بخندم و بی‌خیال مسواک و نخ‌دندان و دهان‌شویه، به خودم بگم: بیخیاااااااال... و خسته و کوفته بخوابم...

*************

پرده دوم:

شب قبل از دیشب صدای اول بر صدای دوم چیره شد... یعنی باز هم دیروقت و خسته و کوفته رسیدم خونه و به محض تعویض لباس‌ها مستقیم بدون اینکه بشینم رفتم آشپز‌خونه... یه بسته گوشت بوقلمون در آوردم از فریزر و سریع توی ماکروفر و یخ‌زدایی ...

یه بسته سبزی سرخ‌کرده و لوبیا قرمزم درآوردم و یه قابلمه کوچیکم رفت روی گاز و در عوض ۴۵ دقیقه بساط قرمه سبزی آماده شد و چون گوشت سریع‌پز بود و نرم و لطیف، تا ساعت ۹:۳۰ سفره‌ای کوچیک توی پذیرایی با دو تا بشقاب برنج و زیره، یه ظرف قرمه‌سبزی خوشمزه، یه ظرف ترشی و کمی پیاز آماده شد...

خونه‌ای که تقریبا تمیز بود... و سفره‌ای با غذای گرم خونگی و بوی خوب قرمه‌سبزی ...

*******************

این دو پرده متفاوت زندگیه منه... از این به بعد زندگی حالت فشرده‌تری هم خواهد داشت... مسافرتی اگر خدا بخواهد در پیش است... امتحاناتی که اواخر دی‌ماه شروع می‌شه و فشرده و پشت سر همدیگه است... و مسابقه حفظ جزء ۳۰ قرآن که دی‌ماه خواهد بود... و الان هم در حال حفظم...

زندگی فشرده و شیرینی که عاشقشم... گاهی در پرده اول می‌گذرد و گاهی در پرده دوم... و گاهی هم در پرده‌ای خارج از اولی و دومی... اما می‌گذرد... خوب... پر از کار و گاهی خستگی... اما می‌گذرد به لطف خدا...