اول اینکه من برگشتم... سفر زیارتی خیلی خیلی خوبی بود... گرچه بیشتر تنها بودم اما همین تنهایی بهم فرصت وقت گذاشتن برای زیارت رو به صورت مفصل داد...

البته یه بدی هم که داشت این بود که آقای همسر در زیارت‌ها همراهم نبود و دوری اون توی لحظاتی که می‌رفتم زیارت خیلی اذیت‌کننده بود، چرا که همیشه امام‌رضا برای هر دوی ما یه حس مشترک داشت، یه حس که به خاطرات سال‌های قبل بر می‌گرده... به آغاز وصلت و ازدواج ما...

روزهای شنبه تا دوشنبه، حرم خیلی خلوت‌تر از همیشه بود... یعنی شاید تا به حال شاهد این همه خلوتی در فضای حرم و به خصوص اطراف ضریح امام‌رضا(ع) نبودم... و با دل سیر نزدیک به ضریح ایستادم و دعا کردم... بیشتر از همه برای سلامتی مامان و بعد هم برای بابا...

برای همه دوستام و همه اون‌هایی که وقتی شنیدند زائر امام رضا هستم، اشک توی چشماشون جمع شد و  التماس دعا گفتند، برای همه همکاران، همه اون‌هایی که یادم بود و نبود، برای همه خانواده خودم و همسرم، برای همه دوستانم، برای همه و همه کسانی که یادم بودند و اون‌هایی که در ذهنم نبودند، برای همه از ته دل دعا کردم...

این زیارت واقعا زیارت خاصی بود... یه قول و قرارهایی با امام رضا گذاشتم که خودم می‌دونم و خودش... از اون دسته قول‌هایی که هر وقت یادش می‌افتی دلت پر می‌کشه برای فضای صحن و سرای امام هشتم...

دیشب بعد از تأخیر تقریبا 2 ساعته، حدودای ساعت 2:30 شب تهران بودیم، خسته و کوفته و مرده... و امروز صبح هم ساعت 5:30 صبح راه افتادیم... اول ماشین رو طبق روال معمول بردیم ایران‌خودرو، چون بوقش خراب شده ... بعد هم با همون حالت خسته و کوفته و مرده اومدیم سر کار...

من تنها امیدم اینه که فردا تعطیله و می‌تونم یه کم استراحت کنم اما بیچاره آقای همسر که فردا از صبح تا 8 شب دانشگاه داره و جمعه هم تا ظهر... بیچاره دیگه داره از خستگی وا می‌ره... وقتی این همه خسته می‌بینمش هم بهش افتخار می‌کنم به خاطر این محکم بودنش و تلاشش برای ساختن زندگی بهتر و هم یه عالمه دلم می‌سوزه که نمی‌تونه یه کم استراحت کنه و تازه وقتی هم میاد خونه و می‌خواد استراحت کنه من غر غر می‌کنم که تو چه قدر همیشه خسته‌ای و مثل پیرمرد‌ها شدی و ...

فقط می‌تونم بگم: خدا رو هزاران هزار شکر، که می‌تونیم تلاش کنیم، خسته بشیم از کار زیاد، درس بخونیم، لذت ببریم از زندگی‌مون و در کنار هم و هم‌پای هم برای ساختن این زندگی روزی هزارتا نقشه بریزیم و برنامه‌ریزی کنیم...

خدا رو شکر... خدا رو هزار هزار بار شکر که روزهامون شبیه هم نیست و متفاوته... خدا رو هزار بار شکر... شکر به خاطر همه این نعمت‌های خوب، به خاطر کارم، به خاطر زندگیم، به خاطر وجود خود خدا، که هست، که بهش ایمان دارم، که حسش می‌کنم، که دستمو به سمتش بلند می‌کنم که نزاره توی زندگی غرق بشم، که نگاهم می‌کنه، که صداش می‌کنم...

خدایا هزار بار شکر...

*********************************************************************************

پ.ن: یه نکته جالب اینکه بنده روزهای تعطیل با هزینه شخصی و از اینترنت شخصیم خبر می‌گیرم، تایپ می‌کنم و روزهای جمعه خبر می‌فرستم... بنابراین اگر در میان کارهای روزهام هر چند روز یک بار، حدودا یک ربع و کمتر حتی وبلاگم رو به روز می‌کنم، بیت‌المالی بر گردن ندارم و از این باب، از رؤسا هم پرسیدم که مشکلی ندونستند...  

 این رو برای اون کسی گفتم که خودشم نمی‌دونه سر پیازه یا ته پیاز... خودشم نمیدونه چی می‌خواد دقیقا و می‌خواد به کجا برسه؟؟ ضمن اینکه هنوز من عاشق همسرمم و تویی که اون قدر قبیحی که زمان حضورت در اینجا پشت سر من و همسرم چرت و پرت‌های زیادی گفتی، ازت بعید نیست این طور بی‌شرمانه نوشته‌های عاشقانه من برای همسرم رو توصیف کنی...

کمبود شخصیتت رو سعی کن طور دیگه‌ای جبران کنی... 

****

پ.ن2: خیلی از دوستان توی چند پست آخر بنده رو تشویق کردند که به دل‌نوشته‌ها و خاطراتم ادامه بدم، من از همه متشکرم، و خیلی ها هم از من خواستند جواب این بیمار روان‌پریش رو ندم... و بگذارمش به حال خودش، این بار در پ‌.ن جوابش رو دادم... و اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم که از خوندن مطالب عاشقانه زندگی من چه قدر داره زجر می‌کشه... من همچنان خواهم بود و ادامه خواهم داد، دقیقا اون طوری که خودم و فقط خودم و البته آقای همسر صلاح می‌دونیم و دوست داریم...