سالروز یک سالگی...
دیروز روز آغاز خوشبختی بود
روز ۹ مهرماه و سال گذشته در چنین روزی
من و محمد پیمان بستیم
پیمان بستیم تا وفادارنه، صادقانه و عاشقانه این نهال کوچیک و تازه متولد شده رو
به یک درخت تنومند ۶۰ ساله تبدیل کنیم
و دیروز سالگرد این روز زیبا بود
و محمد مثل همیشه باز هم منو سورپریز کرد
از صبح که خبرگزاری بود و ظهر هم زنگ زد و ساعت ۱۵:۳۰ گفت میاد دنبالم
منم زودتر از خونه زدم بیرون که برم یه هدیه براش بخرم
اما دیدم متأسفانه تاکسی نیست
داشتم فکر میکردم از کجا برم که
محمدم زنگ زد و گفت همون جا باشم، تووراهه و داره میاد
همون جا ایستاده بودم و منتظر که از راه برسه
که یه دفعه صدای ترمز یه ماشین پشت سرم
منو به اون سمت چرخوند و دیدم همسرم پشت رول نشسته و
با ماشین باباجون اومده تا بریم بیرون
خیلی خوشحال شدم ...
آخه کم پیش میاد از این اتفاقا بیافته
محمد تصمیم گرفته بود منو ببره لویزان
و رفتیم اون بالا بالاها که هیچ کسی نیست
فقط صدای باد بود و پرندهها و شهر زیر پامون بود
و درختا که با هر نسیم به رقص در میاومدن و ...
و هزران حرفی که منو و محمد عاشقانه زمزمه کردیم
دعا کریم برای زندگیمون ...
عکس گرفتیم با هدیههای محمد ...
چیپس و بستنی و تخمه و میوه و ..و خوردیم
حرفای نگفتهمونو زدیم
برای بچههامون اسم انتخاب کردیم
روی تعدادشون چوونه زدیم
به خونهمون از دور نگاه کردیم و برای دکوراسیون توش هزار تا نقشه کشیدیم
به خاطره همه بدیهای این یک سال (که همشم از طرف من بوده) از هم معذرت خواستیم
انتقاد کردیم از هم و آخر همه این ها
هر دو به چشمای هم نگاه کردیم و خوشبختی رو دیدیم
خوشبختی کنار همدیگه ...
من توی چشمای تو ، خودمو دیدیم و تو توی چشمای من خودتو
و زیبا بود سالگرد اولین سال عقدمون، یکی شدنمون و
سالگرد آغاز خوشبختیمون ...