روزهای شلوغی رو دارم می‌گذرونم... مامان‌خانوم یه دوره درمان ۱۰ روزه شروع کرده پیش یه متخصص کایروپراکتیک که دوست خوبم، سمیه‌ی عزیز، بهمون معرفی کرده و من خیلی امیدوارم که با این روش درمانی خوب بشه... روش جدید، علمی و خوبیه برای کسایی که مشکلات دیسک و مهره دارن...

مطب دکتر، جردنه، و مامان‌خانوم باید دو هفته‌ای پیش ما بمونه و آقای همسر هم واقعا دلسوزانه و مثل یه پسره واقعی، هر روز مامان‌خانوم رو می‌بره دکتر و میاره... و نمی‌زاره مامان‌خانوم آب توی دلش تکون بخوره...

فعلا که هم خودش راضی بوده از دکتر و روش درمانی و هم ما... حس می‌کنم روحیه‌اش هم بهتر شده... در عین حال، روزهای دوشنبه و سه‌شنبه هم تا ساعت ۲۰:۳۰ دانشگاهم و وقتی می‌رسم خونه از جنازه هم فراترم... خیلی خسته می‌شم ... خیلیییی...

اما

اندر احوالات دانشگاه باید بگم که واقعا دارم از کلاس‌هام لذت می‌برم... و از رشته‌ام... خوب من یه سالی جامعه‌شناسی خوندم، البته چون غیرحضوری بود و فقط می‌رفتم و امتحان می‌دادم کلا از جو دانشگاه چیزی نمی‌فهمیدم... در حالی که این روزها دارم به این فکر می‌کنم که بیش از ۹۰ درصد دانشگاه، کلاس‌ها و بحث ‌ها و گفت‌وگو‌هاییه که توی کلاس‌ها می‌شه...

دومین هفته از آغاز کلاس‌های می‌گذره... رشته‌ام که روابط‌عمومی امور رسانه‌ است و واقعا و واقعا رشته لذت‌بخشیه برام.... اون قدر این رشته رو دوست دارم و اون قدر تشنه مطالبی‌ام که توی کلاس‌ها بیان می‌شه که حد نداره... و واقعا این دو روز با اینکه از سر کار می‌رم کلاس، اما اصلا حس خستگی توی کلاس‌هام ندارم و با تمام وجود از کلاس‌ها و درس‌ها لذت می‌برم... خدا رو شکر...

از طرفی چون جو کلاس، یه جوی از تعدادی خانوم با تجربه و شاغل در فضاهای مختلفی مثل وزارت‌خونه‌ها، بانک‌ها، روابط‌عمومی‌های سازمان‌های مختلف و ... است، همه با انگیزه حضور دارن، بحث می‌کنن، با اطلاعات هستند و کلا جدای از شیطنت‌هایی که پشت میزهای دانشگاه دوباره زنده شده، جو خوبی داره کلاس...

مجموعه‌هایی از تجربه‌ها، مشاغل، دیدگا‌ه‌ها و ... از گوینده رادیو و سوارکار گرفته تا خانومی که نوه‌هاش در آستانه تولد هستند... از دختری که هر لحظه آینه به دست، مژه‌های چسبونده شده‌اش رو چک می‌کنه تا مدیر دبیرستان دخترانه‌ای که انبوهی از خاطرات و تجربه‌هاست... و ما در اولین جلسه با چه کینه‌ای به این مدیر‌ دبیرستان نگاه می‌کردیم و یاد دوران خودمون و سخت‌گیری‌های مسخره اون روزها می‌افتادیم...

خلاصه که این روزها عجیب درگیر درس و دانشگاه و کار و مامان هستم... اما با این حال یادم نمی‌ره که یک همسر و یک خانم هستم و باید به امور خانه‌داری هم برسم و به همین خاطر جمعه‌شب، میهمانی داشتم با حضور دو تا از دوستان قدیمی و همسرانشون... مهمانی گرم که تا پاسی از شب نیز به طول انجامید... با مجموعه‌ای از غذاها، سالاد‌ها، دسرهای و شیرینی خونگی‌های خودم...

و در کنار این‌ها اضافه کنید، حس آشپزی من که دلم لک زده بود برای یه آشپزی مشتی، و خورشت کرفسی که همه چیزش رو تازه مهیا کردم، از کرفس‌ها و سبزی که باید تازه شسته و خرد و سرخ می‌شد، تا جا انداختن خورشت... که بعد از این پرسه طولانی حس می‌کردم دوباره زنده شدم، ولی از نظر جسمی کاملا بی‌حس از شدت خستگی...

و با همه این فعالیت‌ها، این شلوغی‌های زندگی، این وظیفه‌های مختلفم در کار و زندگی مشترک و وظیفه فرزندیه که زنده‌ام و زندگی می‌کنم و از حس زنده بودن لذت می‌برم... لذت می‌برم که همسمر در کنارمه... لذت می‌برم که اونم داره همه تلاشش رو می‌کنه... لذت می‌برم که پروژه‌های دانشگاهش رو با هم شبا با یه دنیا خستگی وارد پاورپوینت می‌کنیم ... لذت می‌برم از این همه تلاشی که زنده‌‌ترمون می‌کنه...

اگر خدا بخواد، امروز آخرین روز این هفته است و سه روز تعطیل در پیش داریم که فقط و فقط می‌خوام خونه باشم و کتاب بخونم... کمی هم غذا بپزم برای هفته جاری برای روزهایی که از دانشگاه می‌رسم خونه... و دیگه حوصله مرغ سوخاری و غذای بیرون رو ندارم...