برنامه‌های دانشگاه هم مشخص شد و به همین دلیل بنده از این هفته دو روز از ساعت ۱۲:۳۰ و ۱۳:۳۰ تا ۲۰:۳۰ کلاس دارم و این یعنی فاجعه...

فکر کنید دو روز بیایم سرکار، تا ساعت ۱۲:۳۰ کارامونو انجام بدیم، بعد بریم دانشگاه، ۴ تا کلاس پشت سر هم تا ساعت ۲۰:۳۰ و بعد ساعت ۲۱:۳۰ برسی خونه و یه کم استراحت و فردا صبحش دوباره سر کار...

البته هنوز کلاسا شروع نشده ببینم چه قدر می‌تونه خسته کننده و یا بالعکس خوووب باشه...

یه اتفاق خوبی که این ترم افتاده اینه که آقای همسر پنجشنبه از صبح تا شب می‌ره دانشگاه، و این یعنی من پنجشنبه‌ها می‌تونم یه برنامه‌ای برای خودم داشته باشم... دارم روی یه کلاس فکر می‌کنم، مثلا نقاشی... برای صبح‌های پنجشنبه و بعدازظهرها هم دوست دارم با برخی از دوستان قدیمی برم بیرون...

مدتیه که دلم می‌خواد با برخی از دوستانم برم بیرون... دوستان قدیمی، دوستای جدید... اما فرصتی نبود و این ترم با این برنامه‌ درسی که من و آقای همسر داریم این شرایط فراهم شده... یه حس تازه‌ای دارم... یه حس خوب... یه حس جدید...

البته تا مدت‌ها من و آقای همسر نمی‌تونیم مسافرتی بریم و مرخصی داشته باشیم اما اینم یه روی دیگه زندگی ماست... از همین الان به شدت انگیزه دارم در کنار درس‌هایی که باید بخونم تا کارشناسی که زیاد هم نیست، تلاش برای آزمون ارشد رو هم شروع کنم و در زمینه زان انگلیسی، آموزش ببینم...

دوستانی که در این زمینه تجربه دارند، خواهش‌مندم کمک کنند... ضمن اینکه اگر کلاس‌ خوبی در زمینه‌های مختلف هنری، تفریحی، شاد و ... می‌شناسید معرفی کنید برای برنامه‌ریزی روزهای پنجشنبه‌ام...

به من می‌گن آدم بی‌جنبه، یه روز خالی توی هفته‌ام پیدا کردم که آقای همسر هم نیست و من با خیال راحت می‌تونم یه برنامه برای خودم بریزم... و به این ترتیب جمعه‌ها رو که باز آقای همسر تا ظهر دانشگاهه می‌تونم هم درس بخونم، هم استراحت کنم... خوبه دیگه...