به تمام معنا می‌تونم اعلام کنم کم آوردم...

از رسیدگی به مامان که یه هفته هم نتونستم اون طور که باید و شاید ازش پرستاری کنم... تا امورات منزل، کار، و درسی که قراره به زودی آغاز بشه و مهم‌ترین برنامه‌ای که ماه‌هاست می‌خواستم انجام بدم و به این ماه موکول شده بود.

بله، کم آوردم... می‌دونم که باید توجه می‌کردم با یه دست نمی‌شه چند تا هندونه رو بلند کرد... از همه بدتر اینه که نمی‌تونم واقعا از مامان مراقبت کنم... یعنی وقتی از سرکار می‌رسم خونه مامان، اون قدر خسته‌ام که واقعا نمی‌تونم هیچ کاری انجام بدم...

و وقتی می‌بینم مامان داره اون قدر از این پادرد زجر می‌کشه از نظر روحی هم به هم می‌ریزم... و خسته از این همه تلاشی که تا الان بی‌فایده بوده و فکر کردن به تنها راه بهبود مامان... یعنی عمل دیسک کمر...

گرچه تمام اون متخصص‌هایی که نظرشون روی عمل قطعی بوده، اذعان دارن که عمل سختی نیست اما حداقل تا دو ماه بعد از عمل مامان نیاز به مراقبت دائم داره... کاری که نه از من بر میاد نه از خواهرهام و حالا دوباره قضیه پرستار مطرح می‌شه...

و من از خودم می‌پرسم: سخته که آدم سه تا دختر داشته باشه و چنین روزگاری به آدم غریبه بیاد ازت مراقبت کنه... و مامان که حتما با بودن پرستار معذب می‌شه...

نمی‌دونم واقعا چه باید کرد... مهم‌ترین دغدغه من این روزها مامانه... و ترس من از عملی که نمی‌دونم چه نتیجه‌ای می‌تونه داشته باشه؟ و سن مامان که حدودا ۶۲ رو رد کرده ... و ترس من از اینکه نکنه در چنین سنی عمل نتیجه‌بخش نباشه و اوضاع رو بدتر کنه...

توی این هفت ماهی که بیماری پادرد مامان حاد شد، خیلی دعا کردم، خیلی نذر کردم... خیلی توسل کردم... و فقط از خدا خواستم که مجبور به عمل نشیم... واسه همین دیشب خیلی دلم گرفته بود... البته من همیشه و همیشه راضیم به رضای خدا...

امروز صبح وقتی رسیدم سرکار اون قدر خسته بودم که بعد از فرستادن چند تا خبر، چشمام تار می‌دید... فشار عصبی یه طرف، ناراحتی که از بیماری مامان دارم هم که خودش همه وجودم تحت تأثیر قرار داده...

یه جورایی حس می‌کنم بدجوری کم آوردم این روزا...