از هر دری...
ثبتنام دانشگاه هم تموم شد و ترم جدید از هفته آینده آغاز میشود... اما این بار در رشته روابطعمومی رسانه... نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما نا امیدم از عمری که گذشت و ...
***
بگذریم... دیروز روز خوبی نبود برام... یه روز پر استرس در محل کار... با پایان کار یکی همکارای سرویسم، و ناراحتکنندهتر این بود که با پایان یک دوستی....
غمانگیز بود برام... سخت بود... و شاید نفسگیر... استرسی که دیروز بهم وارد شد، باعث شد نتونم دیشب خوووب بخوابم و گرچه خیلی خسته بودم اما خواب آرومی نداشتم...
***
یه کم ورزش گاهی میتونه چه حس خوبی به آدم بده... گاهی میرم استخر... دیروز هم از همون گاهها بود... خوب بود... با اینکه تنها بودم اما چون عاشق دنیای زیر آبم، خیلی لذت میبرم از استخر رفتن...
***
امروز هم یه روز دیگه و یه شروع دیگه است... یعنی هر روز از نظر من یه شروع جدیده... دلم یه کم مطالعه میخواد... چرا من اینهمه وقت کم میارم؟... چرا نمیرسم یه کتاب درست و درمون بخونم؟... چرا نمیرسم یه کلاس خارج از برنامهام برم؟... چرا من اینهمه همیشه کار انجام نشده دارم؟...
گُرگیجه میگیرم از فکر کردن به کارهایی که دوست دارم انجام بدم و ندادم هنوز... آقای رگبار توی وبش یه بازی جدید شروع کرده به نام کتابهای محبوب من و خواسته اسم سه کتاب محبوبی که تازگی خوندیم رو بزاریم تا به ترتیب رونماییشون کنه توی وبش... داشتم به این سه کتاب محبوب فکر میکردم که یادم افتاد خیلی وقته یه کتاب درست و درمون نخوندم...
چه قدر کتاب خوندن رو دوست دارم... چه قدر عاشق کتابم اما واقعا نمیدونم چرا نمیشه... چرا نمیتونم ... چرا این همه وقت کم میارم؟...