امروز روز خوبیه و حس خوبی هم دارم... این حس خوب، حسی نیست که بدونی دلیلش چیه، فقط اینکه ما آدم‌ها گاهی بی دلیل، حسمون خوب می‌شه و شادیم از زندگی... از زنده بودنم... از حضور در بین مردم، در بین دوستان، در بین خانواده‌مون...

امروز از اون روزهای خوبیه که امیدوارم حسش حداقل تا آخر شب حفظ بشه و هیچ اتفاقی خرابش نکنه... از اون روزهایی که حس می‌کنم زنده‌ام، حس می‌کنم نفس می‌کشم...

امروز یکی از هزاران روز خوب خداست... گرچه همه روزهای خدا خوبن و ماییم که بدشون می‌کنیم ....

از این حرف‌ها گذشته، تعطیلات آخر هفته پر کاری بود... خوب بود چون در خدمت مادر بودم و همین که می‌دونم می‌تونم براش دختر خوبی باشم و روزی هزار بار دعام می‌کنه، برام یه دنیا ارزش داره... مامان‌ خانمم  که به خاطر پادردش باید مرتب استراحت کنه، چند وقت پیش گفت: براش یه پرستار بگیریم که اون بتونه مرتب استراحت کنه، حداقل برای دو ماه...

وقتی این حرف رو زد خیلی ناراحت شدم، مامان‌خانم چند تا بچه داشته باشه و اون وقت بگه پرستار می‌خواد! این برام دردآور بود و به خودم گفتم، ببین چه قدر در انجام وظیفه فرزندیت کوتاهی کردی، که مامان خانم حس کرده یه پرستار باید باشه و کارهاش رو انجام بده... واسه همین از چهارشنبه تا دیشب خونه‌اش بودم و همه کارهاشو کردم...

حتی نزاشتم از جاش بلند بشه و کاری انجام بده... از این به بعدم گفتم هر روز سعی می‌کنم برم خونه‌شون و هم شامش رو درست کنم هر نهار روز بعدش که سرکارم و نیستم، تا ایشالا زودتر پاش خوب بشه... خیلی دلم می‌سوزه از اینکه مامان پر تلاش من توی این مدت نمی‌تونه سرپا بایسته و زود پاش درد می‌گیره...

امروز انشاالله اگر خدا بخواهد می‌ریم از نمایشگاه پاییزه دیدن کنیم... با اینکه هر فصل می‌رم و این یکی دو سال اخبر هم دست خالی بر می‌گردم اما از شلوغی و تنوعش خوشم میاد و انگار یه سنت واجبه که من برم نمایشگاه فصلی...

در روزهای بعد در مورد نتیجه نمایشگاه گردی خواهم نوشت تا دوستان همشهری ما، در صورت نیاز برن و استفاده کنند اگر قابل استفاده باشه...