این حسهای غریب...
سفر به خوبی و خوشی تمام شد و ما برگشتیم... سفر خوبی بود چون هم کوتاه بود و هم هوای شمال این چند روزه عاللللللییییی بود...
گرچه سفر چون دو نفره نبود یه سری محدودیتهایی داشت و بنده کلا با سفرهای جمعی مخالفم اما جنگل رفتنها و گشت و گذارهای شبانه در جیگرکیهای گرگان و هوای نیمه بارانیه کبودوال، خیلی چسبید...
روز خبرنگار هم آمد و رفت و هیچ کسی به ما این روز رو تبریک نگفت جز خواهرزاده عزیزم، دختر کوچولوی نازی که عشق خالهشه... حتی آقای همسر یه جعبه کادوی خالی هم به ما نداد تا دلمان را خوش کنیم که خبرنگاریم...
محل کارمون هم که سوت زدند و اون ورو نگاه کردند و یه تبریک خشک و خالی هم از این همه خبرنگار دریغ ورزیدند...
خلاصه که دلم گرفت از این روز خبرنگار که هیچ کسی این خبرنگارها رو ندید و ندید و ندید...
امروز هم که کار دوباره آغاز شد با این تفاوت که بنده تا مدتها یعنی حداقل تا چند ماه دیگه مسافرتی نخواهم رفت چرا که مرخصیهای بنده به میزان منفی رسیده و فعلا مرخصی بی مرخصی ... مگر اینکه در بستر بیماری باشم و بتونم از استعلاجی استفاده کنم...
روزگار غریبی است در هر صورت... خیلی غریب... اون قدر غریب که باید گفت:
چه دردی است در میان جمع بودن، ولی در گوشهای تنها نشستن...
این روزها پر از همین حسهای عجیب و غریبم... حسهایی که منو یاد روزهای قبل از ازدواج میندازه... روزهایی که خیلی با خودم بودم...و خیلی از این با خودم بودنها لذت هم میبردم... روزهایی که ساعتها پای بوم، قلم میزدم... توی خونه بودم و رنگهای تابلوهام با موسیقی ملایمی مخلوط میشد و رنگ روی رنگ میساختم...
شبها تا صبح کتاب میخوندم و لذت میبردم... کتابهایی که از در مغازه که میخریدم تا همون شب و یا صبح روز بعدش تمام میکردم... این روزها پر از حسهای شاعرانه و پروازم... حتی وقتی به یه پرنده توی آسمون نگاه میکنم دلم پر میکشه برای به جای اون بودن...
نمیدونم از کجا و چرا این حسهای عجیب و دوستداشتنی دارن توی هوای این روزهام پرواز میکنند اما خوب میدونم نیاز به تنهایی و با خود بودن دارم ...