پنجرههای خانه مجازی من...
روزی که این وبلاگ رو به پیشنهاد یه دوستی میخواستم راه بندازم، با آقای همسر مشورت کردم و اونم موافقت کرد و قرار شد یه وبلاگ دو نفره راه بندازیم... و ازش خواستم پست اول رو اون بنویسه... و نوشت...
اولا دقیقا نمیدونستم دقیقا باید چی بنویسم، دلنوشته، شعر، ماجراهای خواندنی و یا روزانههای خودمون و آخرش هم وبلاگ ما تبدیل شد به همه اینها و البته بیشتر روزانههای ما... البته بعد از گذشت مدتی آقای همسر، از نوشتن خودداری کرد و درخشش ستاره رو به خودم واگذار کرد...
و تقریبا نمیدونم به خاطر بیحوصلگی و یا به خاطر وجود چشمهای بیمار بسیاری بر روی این وبلاگ، دست از نوشتن برداشت... اما من همچنان ادامه دادم... دوستان زیادی پیدا کردم... دوستانی خوب... و البته خوانندگانی نیز بودند که خاموش میآمدند و میرفتند و بنده هم اصراری به خاموش نماندن اونها نداشتم...
البته در این بین بودند همکارانی که بیمارگونه سعی در دخالت احوالات وبلاگ و نوشتههای من داشتند که گرچه یه بار آدرسم رو به خاطرشون تغییر دادم اما هنوز هم هستند و به شیوه وحشتناکی هم شیطنت میکنند که این اواخر شاهد نظر پر از دشمنی یکی از همین همکاران بودم...
جدا از هدف راهاندازی یه وبلاگی مثل این، میخوام بگم که این وبلاگ اکثرا خیلی آرومم میکنه... وقتی توش مینویسم و میشنوم و دوستانی دارم که گاهی دغدغه راهنمایی و کمک دارند، خیلی بهم آرامش میده، گاهی پیش میاد وقتهایی که یه اتفاقی میافته یا یه مطلبی توی ذهنم میاد و به خودم میگم فردا حتما برم و توی وبم بنویسمش...
اما آسیبی که میتونه نه تنها وب من بلکه خیلی از وبهای مشابه منو تهدید کنه ، اینه که نویسنده تحت تأثیر خوانندههای وبلاگش بنویسه... یعنی دستش آزاد نباشه برای نوشتن آزادانه حرفها و مطالبش و این خیلی میتونه بد باشه و تمام اون آرامش رو بگیره...
برای من گاهی پیش میاد از این نوع حسها، اما همیشه سعی میکنم باهاش مبارزه کنم و دوباره برگردم به همون روند خودم... و همون برنامههای از پیش تعیینشده ذهنم برای نوشتن...
اینها رو گفتم تا در نهایت بگم حدودا ابتدای تابستان سال ۸۸ درخشش ستاره البته با نام ستاره خاموش راه افتاد و امروز بعد از تقریبا ۴ سال هنوز با عنوان درخشش ستاره ادامه داره... و امروز دوستان زیادی رو اینجا دارم که هر کدومشون رو سالهاست که در کنار خودم حس میکنم...
خوشحالم که درخشش ستاره هنوز پا برجاست و خصومتها و کینهها و حسادتها، نتونسته منو مجاب کنه که در اینجا رو ببندم... و هنوز پنجرههای خانه مجازی من رو به طلوع آفتاب بازه...