خیلی بده که آدم همیشه احساس کنه قابلیت‌هاش دیده نمی‌شه...

من همیشه این احساس رو توی زندگیم دارم... یعنی حس می‌کنم قابلیت‌هام دیده نمی‌شه و اون طور که باید و شاید بهم اعتماد نمی‌شه... اعتماد به نفسم خوبه، کارم خوبه، سرعت عملم خوبه، هوشم خوبه، زود مطالبو می‌گیرم، زودم هر کاری بدن دستم انجام می‌دم، خوب می‌تونم یه گروه رو مدیریت کنم برای رسیدن به هدفی و یه عالمه صفت خوب دیگه دارم ....

اما در مقابل این صفات چند تا صفت بد دارم، زود عصبی می‌شم، در عصبانیت تصمیم می‌گیرم و بعدش پشیمون می‌شم، خیلی زود عرصه رو ترک می‌کنم و مهم‌تر از همه تحصیل‌کرده نیستم... در مورد معاشرت با دیگران، گرچه روابط عمومی خوبی دارم، اما اگر واقعا از کسی خوشم نیاد نمی‌تونم باهاش ارتباطی بر قرار کنم... حتی اگر سعی کنم و اصلا هم پاچه‌خواری بلد نیستم...

حالا این صفات خوب و بد رو مقایسه کنید، ببینید کدوم به کدوم می‌چربه و نکته ناراحت ‌کننده اینجاست که نزدیکه ۵ ساله دارم به صورت مداوم کار می‌کنم اما هیچ وقت اون صفت‌های خوبم دیده نشد و به جاش تا دلتون بخواد اون صفت‌های منفی رو توی سرم کوبیدند...

واقعا حس می‌کنم استعداد‌هایی دارم که داره هدر می‌ره و اینجاست که آدم می‌فهمه با وجود کشوری که پر از جوون‌های فعاال و زرنگ و باهوشه، چرا هنوز این کشور اندر خم یک کوچه مانده و اون پیشرفتی رو که باید نکرده... تنها به همین دلیل، یعنی از نیروها اون طور که باید استفاده نشده و شایسته‌سالاری حکم‌فرما نیست...

******

دیروز اولین روز شیفتم در نمایشگاه قرآن بود، دوباره نمایشگاه قرآن شروع شد و من هم ذهنم پر کشید روی خاطرات خوش اون روزها... نمایشگاه قرآن رو واقعا دوست دارم حتی تا سال گذشته شیفت‌های نمایشگاه قرآن رو دوست داشتم...

اما امسال بر عکس اصلا دیگه دوست ندارم شیفت نمایشگاه داشته باشم... یه جورایی دلزده شدم از اینکه همیشه اون جایی بودم که نباید می‌بودم و همیشه اون جایی که باید باشم، پر می‌شد از اون‌هایی که نباید اون‌جا می‌بودند...

امسال واقعا با بی میلی شیفت‌ها رو می‌گذرونم... و این در حالیه که سال‌های گذشته حتی بیشتر از شیفت‌هام دوست داشتم برم نمایشگاه... چرا این اتفاق می‌افته؟ چرا تمام علایق من در این سال‌ها داره نابود می‌شه؟؟؟ چرا محیط‌های کار در کشور ما به جای رشد نیروها، اون‌ها رو در مسیر سقوط قرار می‌دن؟؟؟ من واقعا دارم سقوط می‌کنم؟؟؟

خودم که فکر می‌کنم آره. دیروز یه گزارش تحلیلی نوشتم از یکی از بخش‌های نمایشگاه، به نظر خودم خوب از آب در اومد اما به دل خودم نمی‌شینه... انگار دیگه با تمام وجود نمی‌نویسم... انگار خودم رو دارم مجبور می‌کنم به نوشتن... انگار دیگه نمی‌تونم یادداشت و گزارش بنویسم... نمی‌دونم چه بلایی سر نیمچه استعداد نویسندگی من داره میاد... فقط می‌دونم دیگه اون آدم قبلی نیستم و با دل کار نمی‌کنم... بلکه فقط اوامر رؤسا رو اجرا می‌کنم...

و این برای خودم خیلیییی دردناکه...