این روزها که روزها طولانی شده و شب‌ها کوتاه یه خوبی بزرگش اینه که وقتی می‌رسم خونه هنوز هوا روشنه... منم جوگیر می‌شم و فکر می‌کنم کلی وقت دارم و شروع می‌کنم به کار کردن...

دیروز تا رسیدم یه کم استراحت کردم و بعد رفتم توی آشپزخانه برای درست کردن نهار فردامون... حدودا تا ساعتای ۷ توی آشپزخانه بودم و ماکارونی و رولت سیب‌زمینی درست کردم، آخه آقای همسر ماکارونی نمی‌خوره و برای اون یه غذای دیگه درست کردم...

بعد هم کمی کارهای عقب‌افتاده و واجب رو انجام دادم و برای رفتن به خانه مادر آقای همسر آماده شدیم و رفتیم و تا برگشتیم ساعت ۱۰ بود... اما شام و نهار فردامون حاضر بود و منم خوشحال و شادان... اما غیر از این کارا دیگه نتونستم نه به خیاطیم برسم و نه به تمیز کردن خونه... آخه تصمیم داشتم هر روز که می‌رم خونه یه قسمتی از خونه رو تمیز کنم تا فشار کار یه دفعه آخر هفته‌ها نباشه...

بعد از دیدن فیلم اوشین اون قدر خسته می‌شم که حتی به زور می‌تونم مسواک بزنم... یعنی هر چی تلاش می‌کنم نمی‌تونم بیشتر از این‌ کارا، کارای دیگه‌ای انجام بدم و همین اعصابم رو خرد می‌کنه چون حس می‌کنم کلی از برنامه‌هام عقبم...

امروز پروژه دوخت مانتو در اولویته... یه کارهایی کردم که انگار بعضی جاهاش خراب‌کاریه... امروز باید وقت بزارم و درستش کنم... خدا کنه از پسش بر بیام... آخه خیلی خیاطی رو دوست دارم و از طرفی وقت برای کلاس رفتن هم ندارم... با کمک یکی از دوستان و با پرسش‌هایی که توی سرکار ازش می‌پرسم، دارم این کار رو انجام می‌دم که امیدوارم عملیاتی بشه و توی ذوقم نخوره...

اگر یه کم وقت بیشتری داشتم یا مثلا هر روز به جای ساعت ۵:۳۰ الی ۶، مثلا ساعت ۳ خونه‌ می‌بودم چه قدر می‌تونستم زمان بیشتری برای کارهای متفرقه‌ام داشته باشم...

حالا هم ذوق دارم زودتر امروز تموم بشه تا برم خونه و برم سراغ مانتوی عزیزم.... البته هنوز تصمیمی برای شام ندارم و از اونجایی که از درست کردن غذاهای تکراری بدم میاد واقعا نمی‌دونم باید برای شام چه کنم؟...