روزت مبارک بابا علی...
و باز هم ۱۳ رجب و روزی که به حرمت امیرالمؤمنین(ع) روز پدر نام گرفته...
و باز هم بغضی که این روزها توی گلوم چنبره میزنه... نمیباره... غریبی میکنه... میسوزه و تمام وجودم رو میسوزونه...
دیگه حس میکنم داره یادم میره روزهای بودنش رو... داره یادم میره تک تک خاطراتم رو... تک تک خاطرات روزهای بودنش... صداش، حرفاش، تکیه کلامش... و از این فراموشی دارم عذاب میکشم...
نبودنش اون قدر توی تمام این ۱۲ سال سخت بوده که شاید خیلی بیشتر از یه انسان ۲۷ ساله تجربه کسب کردم و سختی روزگار رو چشیدم... شاید اگر بود خیلی از اتفاقهای بد نمیافتاد... خیلی کمتر تنها میبودم... خیلی کمتر بار مشکلات رو به دوش میکشیدم...
از بین خاطراتش فقط چند خاطره مبهم توی ذهنم خوب نقش بسته که اونها رو اون قدر توی ذهنم با تمام صحنههایی که وجود داره بازسازی میکنم که فراموشش نکنم...
هفته گذشته که رغائب بود، تصمیم گرفتم خیرات بدم... برای همین حلوا زعفرانی درست کردم... وقتی داشتم آرد رو تفت میدادم و بوی حلوا توی خونه پیچیده بود، دلم گرفت... حس کردم پیشمه... آروم گفتم بابا دارم برای تو حلوا درست میکنم... و با همین جمله اشک توی چشمام جمع شد...
صحبت کردن از درد نبودنش اون قدر سخت هست که حتی نتونم توی محیط کاریم بنویسمش... حتی نتونم جلوی اشکام رو بگیرم... واسه همینه که خیلی وقته سعی میکنم کمتر بهش فکر کنم و در موردش حرف بزنم... در مورد اینکه من، دختر کوچیکه و عزیز کرده بابا، روزهای زیادیه که نتونستم صداش کنم، بابا علی... و اونم با صدای همیشگیش بگه جان بابا...
اما همیشه میدونم که مواظبمه... حس میکنم ... دعاهاش توی زندگیم هنوز جریان داره و به شدت به این قضیه معتقدم... و از ته قلب این اعتقادم رو لمس کردم... بارها و بارها شده ازش خواستم برام دعا کنه و دعا کرده... حس میکنم تک تک مراحل زندگیم رو شاهده... این اعتقاد اون قدر برام ملموسه که حتی نمیتونم در موردش توضیح بدم...
همیشه حسش میکنم و گاهی که خیلی دلتنگش میشم صداش میکنم، آروم، زیر لب ... و جواب میده، آروم، توی گوشم... میگه که هست... میگه که میشنوه... میگه که کنارمه... میگه تا خیلی هم حس نکنم درد رفتنش رو ...
اما چشمهای ظاهری و گوشهای ظاهری من سالهاست که صدای بابا علی رو نشنیده و صورتش رو ندیده... سالهاست که آرزوش این شده که یه بار دیگه صورتش رو ببوسه و بهش بگه که متأسفه براش دختر خوبی نبوده... سالهاست که آرزوش این شده که بره توی آغوشش و موهاشو به دست نوازش بابا علی بسپاره... سالهاست که دلش لک زده برای دست بابا علی که روی سرش کشیده بشه... سالهاست...
و اینها همه آرزوهای محاله منه... آرزوهای محالی که شاید خیلیها به راحتی میتونن بهش برسند اما من ۱۲ ساله فقط بهشون فکر میکنم و دندانهام رو روی هم میفشارم تا بغض سنگینم، نشکنه... بغضی که دوست دارم بالاخره در آغوش بابا علی بشکونمش و بهش بگم که نبودش، بودنم رو نابود کرد...
باز هم روز پدر شد و بهانهگیریهای دخترانه من آغاز شد... بهانههایی از جنس دلتنگی ۱۲ ساله من، دلتنگیهام که هر روز داره بزرگ و بزرگتر میشه... دلتنگیهام که هیچ وقت از بین نخواهد رفت...
و باز میام کنار سنگ قبر سیاهی که اسم تو و عکست روش حک شده و ناباورانه به تو نگاه میکنم و زانو میزنم کنار مزارت، کمی اشک میریزم و آروم زمزمه میکنم: روزت مبارک بابا علی...