بهشتی در جهنم...
تعطیلات این هفته به برنامه جابهجایی ما گره خورده بود و از آنجایی که من و آقای همسر با اعتماد به نفس کامل دنبال خرید خانهای بزرگتر هستیم، روز پنجشنبه به پیشنهاد یکی از اقوام نزدیک و همراه با آنها رفتیم جنوب شهر تا از شهرکی که به تازگی در آنجا ساخته شده است، بازدید کنیم....
با اینکه از شب قبلش من و آقای همسر و خواهر و مادرم مرتبا اصرار داشتند که نریم و اونجا اصلا ارزش دیدن نداره و مگه دیوونهاید که آب و هوای خوب اینجا رو ترک کنید و برید وسط آلودگیها اما به قول آقای همسر، سنگ مفت و گنجشک مفت بود و گفتیم بریم ببینیم چیه که این آقای فامیل این همه ازش تعریف میکرد...
پروژه اون شهرک که در نزدیکیهای یافتآباد واقع شده توسط شهرداری اجرایی شده بود و به همین دلیل این آقای فامیل خودش در جریان کار بود و بسیار بسیار ازش تعریف میکرد و ما هم نیشمون باز بود که یافتآباد آخه مگه تعرف هم داره...
خلاصه رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به یه بریدگی توی آزادگان رسیدیم و رفتیم تو و اوایل جاده باغ بود و باغ بود و ما همچنان داشتیم به این آقای فامیل فحش میدادیم که ما رو آوردگی وسط مزارع و گاوداری و گوسفندا و چی خیال کردی و ....
خلاصه به شهرک رسدیم و ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل شهرک... چشمتون روز بد نبینه، بلوکهای چهارطبقه فوقالعاده زیبا که بین هر ۴ بلوک فضای سبزی مثل پارک ساخته بودند که از پنجره هر اتاق تو میتونستی فقط و فقط باغ و فضای سبز ببینی... دور تا دور شهرک بوتههای گل محمدی در رنگهای مختلف و فضای اطراف پر بود از وسایل بازی و ورزش مجهز و بهروز... نه مثل این وسایلهای آهنی که همه جا گذاشتنا...
وارد ساختمون شدیم هر طبقه ۴ واحد ۶۰، ۷۰، ۸۰ و ۱۲۰ متری داشت و ما تمام واحدها رو دیدیم... ما که از واحدهای ۱۲۰ متری بسیار خوشمان آمده بود، هر اتاق تراس داشت و حتی کنار آشپزخانه هم تراس داشت، ۳ خوابه، فضای پذیرایی کامل جا برای ۳ دست مبل داشت، و میز نهارخوری ۱۲ نفره، یعنی خونه بود در حد لالیگا...
اشک میریختیم من و آقای همسر... بین بلوکها راه رفتیم و لذت بردیم... یعنی دقیقا انگار وسط جهنم، یه بهشت ساخته بودند... جالب بود که دقیقا با پول ما میشد، واحد ۱۲۰ متری خرید... عاااالی بود... اما تنها بدیش این بود که یافتآباد بود و آب و هوای بد و دور و بر شهرک به سمت بیرون تا مسافتی باغ بود... و بوی گوسفند هم میاومد...
خلاصه هنوز هم دل دل میکنیم که چه کنیم و از وقتی هم اون واحد ۱۲۰ متری رو دیدم دیوونه شدم... دیگه هیچ خونهای به چشمم قشنگ نمیاد... البته و صد البته هم از این خونه نقلی خوشکلمون با اون تراس دوست داشتنیش هرگز نمیتونم دل بکنم ... اون قدر تراس خونهمون رو دوست دارم که اصلا حاضر نیستم با چیزی عوضش کنم...
بعد از دیدن خونهها هم در ساعت ۵ عصر در به در دنبال رستورانی بودیم که غذا داشته باشه و تا خود شهرک محلاتی هم اومدیم و آخرش مجبور شدیم همهمون ساندویچ همبرگر خوردیم و در ارتفاعات محلاتی چای و تخمه خوردیم دسته جمعی و کلی چسبید...
دیروز هم کلا خونه بودم... و مشغول تمیز کردن خونه، یه خونه دیگه هم دیروز دیدیم در همان شهرک خودمان و در همان بلوک و نپسندیدیم چون ویوی خوبی نداشت واقعا... من طبقات بالا رو خیلی دوست دارم و نمیتونم در طبقات پایین زندگی کنم... طبقات حداقل ۶ به بالا...
امروز هم که دیر به سرکار اومدم و مامان خانم رو بردیم رادیولوژی برای کمرش... ایشالله زودتر پا دردش خوب بشه... واقعا اندوهگین میشم که مامان شادابم این همه پادرد داره و اذیت میشه... نمیتونم باور کنم که مامانم پیر شده...