داغووووووونم... داغووون
وای از امتحانات که داره این قدر زود زمانش فرا میرسه و من فقط و فقط با چند تا خودکار رنگی هی برنامه امتحانامو این طرف و اون طرف مینویسم و بهش نگاه میکنم...
راستی دیروز یه کار دیگه هم کردم و در سر رسید برنامه ریزیهام برنامهریزی کردم... همین همچنین میزان حذفیها رو هم در آوردم و نوشتم... باز هم
خلاصه که نمیدونم چه حکمتی داره که بنده از انفوان کودکی، قادر نبودم طبق برنامه پیش برم... این ترم واقعا ترم سنگینی در پیش دارم، حالا استرس درسهای خودم به کنار، استرس درسهای آقای همسر بیشتر داره داغوووونم میکنه... اون که ماشاالله دو تا درس حسابداری سنگین برداشته این ترم که امتحانش هم تشریحیه و بنده واقعا نمیدونم که میخواد چه بکنه...
اینها از یه طرف، از طرف دیگه نمیدونم باز هم چه حکمتی داره که تا بنده به ایام امتحانات نزدیک میشم، یههو کلی کار برای خودم میتراشم... الانم دوباره عشقم به سمت خوندن کتاب کشیده شده، و هی کتابهای مختلف و نخونده رو از کتابخونه بر میدارم و نگاه میکنم...
فعلا دارم مقاومت میکنم، جالبه که همیشه هم کتابها رو درست زمان امتحانا تمام میکنم... و جالبتر اینکه لابهلای کتابهای درسی میچپونمشون و میزارم کنارم و هی به خودم میگم اگر از این فصل تا این فصل بخونم بعدش نیم ساعت کتاب فلان رو میخونم... بعدشم که کلا کتاب فلان به جای درس مورد نظر خونده میشه...
تازه حس شیرینیپزی و آشپزیم هم دقیقا در ایام درس خواندن و امتحانات، به اوج خودش میرسه... انگار این حسهای ما هم دیوانه شدهاند اساسی...
این چند روز مهمان دوست داشتنی داریم، جناب مامان خانم عزیز ما که قدم رنجه کردند، قدم سر چشمهای ما گذاشتند و بالاخره بعد از اصرارهای فراوان بنده و آقای همسر از دیروز اومدند پیش ما، البته اون هم فقط به خاطر اینکه امروز وقت دکتر داشتند... وگرنه ما خودمون رو در مقابل چشمانش پرپر کنیم حاضر نیست بیش از یک وعده مهمانی چند ساعته اون هم با بقیه خانواده، بیاد خونه ما...
برای فردا که روز تعطیله برنامهای ندارم، و اصلا هم دلم نمیخواد برنامهای بریزم، شاید بریم دیدن بابای عزیزم... البته از پشت یک سنگ سیاه و سخت و خروارها خاکی که ۱۲ سال پیش دستهای ما رو از هم جدا کرد...
مدتهاست به دیدنش نرفتم... انشاالله که فردا بشود که برویم... و اگر برویم بعد از آن هم شاید بریم حرم عبدالعظیم حسنی زیارت... فعلا این برنامه در ذهنمان است تا ببینیم خدا چه میخواهد و بنده خدا چه قدر حرکت میکند...
امروز باز هم از همون چهارشنبههای دوست داشتنی منه... چهارشنبههای فوقالعادهای که از صبحش شادم به خاطر تمام شدنش... امشب هم که مهمانیم در خانه خواهر بزرگ و این شادی دو چندان میشود...
پ.ن۱: سریال واکینگ دد، رو نمیدونم کیا دیدن، ما تقریبا تا فصل ۴ دیدیم، دوستی که سریال رو برامون آورد میگه فصلهای جدیدش هنوز نیومده، متاسفانه برای بنده خیلی سخته که صبر کنم تا سری جدیدش برسه، دوستانی که فصلهای جدید رو دارند، لطفا اطلاعرسانی کنند تا ما هم تهیه کنیم... با تشکر