باران که میبارد...
این روزها اون قدر زیباست که حیفم میاد هر پستی که مینویسم به این قضیه اشاره نکنم... مخصوصا امروز که هوا یه ابر خوشکل و نمناکم همراهشه و هر چند دقیقه یک بار همراه با نسیم خنکی که توی تحریریه میپیچه، بوی نم خاک هم میاد...
بوی بارون بهاری که داره ریز ریز میباره... بوی خاک نمخورده و برگهای تازه درختا، بوی چمن خیس شده، بوی تازگی... دلم میخواد زیر این بارون کمی قدم بزنم، کمی خیس بشم، کمی نفس عمیق بکشم، دلم میخواد کمی تازه بشم، مثل تازگی برگ درختا...
این هفته تعطیلات خوب نبود، روز اول که به مهمانی بازی گذشت و روز جمعه هم به کارهای خونه و کارهای عقبمانده و آشپزی و ... . اصلا تعطیلات خوبی نبود... حیفم اومد از این هوای خوب که موندم توی خونه...
یادمه قبلنا با آقای همسر همیشه نقشه میکشیدیم که اگر ماشین بخریم هر روز میریم یه جا و خلاصه هر روز کلی نقشه میکشیدیم برای روزهای بعد از خرید ماشین... ماشین هم که خریدیم هوا سرد بود و گفتیم بزاریم بهار بشه و حالا هم که آقای همسر حوصله بیرون رفتن ندارند... ما هم که درگیر کارهای عقب افتادهای که انگار هیچ وقت تموم نمیشه...
یه پ.ن در وب الی خوندم یادم اومد که منم باید یه چیزی در این رابطه بنویسم...
پ.ن: در سال جدید مطالبم رو بدون رمز میزارم، چشم نزنیم خدا رو شکر تا الان خبری از مزاحمها نبوده اما کلا دیگه خوشم نمیاد مطالب کلی را رمزدار بنویسم... انگار دفترچه خاطراتم رو قفل زده باشم، ضمن اینکه وبلاگ دفترچه خاطرات شخصی من نیست بلکه مطالبیه که دوست دارم دیگران هم ببینند...
از این به بعد هم فقط و فقط مطالبی که خیلی خصوصیه رو رمز دار مینویسم اونم از آن جهت که نمیخوام چشمهای انسانهای بیمار بر خطوط زندگانی ما بیافتد...