حال و هوای تکراری من...
اگر باز هم از حال و هوای امتحانات بگم که تکراریه و حوصله سر بر.... فقط در همین حد بگم که دیروز تاریخ تفکر اجتماعی در اسلام داشتم و با وجود اینکه برای اولین بار یه کتاب رو تمام و کمال خوندم، اما سوالات انگار توسط یه پیردختر عقدهای طراحی شده بود و به طرز وحشتناکی سر امتحان همه چیزو قاطی پاتی کردم....
نمیدونم خوب دادم یا نه ... اما از این میسوزم که ۲۰ نمیشم.... امروز هم اندیشه دارم و از ۱۰ فصل تا الان ۴ فصلش رو خوندم... دیشب به آقای همسر میگم خیلی خندهداره که یه نفر اندیشه رو بیافته؟ میگه نه عزیزم، اصلا هم خنده دار نیست، چون نیازی نیست اصلا کسی بدونه تا بخنده...
این روزها دلخورم از یه بخشی از اقوام که دارند یه جورایی جلوی یکی از پیشرفتهای زندگیمون رو میگیرن اما خوشحالم که نهایت این امر اینه که به یه استقلال مالی اعظم میرسیم...
این روزها هر کی درگیری منو با درسا میبینه میگه خوب سال دومی دیگه؟ میگم آره، میگه یعنی ترم دیگه تمومه؟ میگم نه، دو سال دیگه مونده، میگه چرا مگه تو فوق دیپلم نداری... و من مجبورم بشینم و از ماجرای فوقدیپلم کامپیوترم بگم که دیگه علاقهای به ادامه دادنش نداشتم و به علت خیلی غیر مرتبط بودن با این رشتهام هیچ واحدیش رو تطبیق نزدند و من امروز باید برای دومین بار اندیشه رو با اینکه در رشته قبلی پاس کرده بودن، امتحان بدم....
این روزها با خودم میگم واقعا اون دو سالی که رفتم قزوین و این همه هزینه و این همه سختی و برو و بیا و همه و همه هیچ شد و رفت... شد یه مدرک کامپیوتر که به هیچ دردیمم نخورد؟ و واقعا متاسفم برای سیستم آموزشی که این همه وقت آدمها به خاطر عدم آگاهی تلف شد و رفت...
این روزها حس میکنم مامان پیر شده... پاهاش درد میکنه... سخت راه میره... و چه قدر بیشتر دوستش دارم... بیشتر از تمام روزهای نوجونی که هی میپایید که دخترش کجا میره و میاد و چه میکنه...
این روزها حس میکنم دوست دارم همیشه کنار مامان باشم .... حس میکنم مامان دوست داشتنیترین موجود دنیاست... و من غمگینم از این همه پیر شدن مامان.... از خطوطی که روی صورتشه... و تارهای سپید موهاش که خودم همیشه با رنگ پنهانشون میکنم...
این روزها، زندگی جاریست...