این هفته، تعطیلات آخر هفته‌ای در کار نبود، طبق برنامه‌ریزی‌های قبلی بنده این هفته در روزهای پنجشنبه و جمعه، تدریس یه کارگاه آموزش خبرنویسی و مصاحبه رو پذیرفته بودم که از ۸ صبح تا ۵ بعدازظهر ادامه داشت...

با این گه قبلا سابقه تدریس بسیار داشتم اما این‌که در چنین فرصت کوتاهی بخوام یه عالمه مطلب در رابطه با خبرنویسی و مصاحبه آموزش بدم، واقعا کار دشواری بود...

دو روزی که با عشق سر جلسه برگزاری کلاس رفتم و با عشق و خستگی برگشتم اما شاید بتونم بگم، یکی از شیرین‌ترین تجربه‌های کاریم بود....

ذاتا آدمی بودم وهستم که از کار زیاد و کمبود وقت حتی برای کارهای زیاد لذت می‌برم... دوست دارم اون قدر کار برای انجام دادن داشته باشم که وقتی برای سر خاروندن نداشته باشم...

به همین خاطر از بودن در این کلاس واقعا لذت بردم و از آموزش آموخته‌های خودم در زمینه خبرنگاری و تجربه چند سال خبرنگاری خودم به کسانی که با عشق به تمامی حرف‌های من گوش می‌کردند و از همه قشری هم بودند لذت بردم...

جوون‌ترین عضو کلاس دختر‌خانم ۱۱ ساله‌ای بود به نام نرجس که تنها کوچولوی کلاسمون بود و با مامانش اومده بود، و چون بسیار به حرفه خبرنگاری علاقه‌مند بود با خواهش‌های بسیار مسئولین برگزاری دوره رو راضی کرده بود که در کلاس بشینه، و چه دختر ماه و دوست‌داشتنی و زیبا و با استعدادی هم بود...

و شاید مسن‌ترین اعضای کلاس چند نفری بودند که حدودا ۴۵ سال داشتند و رنج سنی ۳۵ سال، رنج سنی بود که در کلاس دیده می‌شد، کلاس ۳۰ نفره‌ای که نیمی از اون‌ها خانم و نیمی دیگه آقا بودند...

آشنایی نزدیک با دوستانی که در محل برگزاری این کلاس و در اداره مورد نظر کار می‌کردند هم جزء یکی از بهترین خاطرات دوست‌یابی بنده به حساب میاد... دوستانی که واقعا پاک بودند و پاک از غریبه‌ای که قرار بود فقط دو روز بینشون باشه پذیرایی می‌کردند و صادقانه هم‌کلامش می‌شدند...

صداقتی که مدت‌هاست لابه‌لای آسمون سربی رنگ تهران نیست و شاید برای خیلی‌ها دیدن این رفتار و این صمیمت و این خلوص، غیرقابل باور باشه... اما باید بگم که دوستای واقعا خوب و واقعی‌ای پیدا کردم...

خلاصه که تجربه بسیار شیرینی بود این دوره دو روزه و برای من که سال‌ها تدریس کردم، و مدت‌ها بود که تدریس رو به خاطر فعالیت‌های زیاد در عرصه خبر رها کرده بودم بسیار جالب بود...

در این دو روز همه جود بلا و مریضی هم به سراغم اومد، از دندان‌درد، آبسه کردن دندان عقل نهفته‌ای که نیاز به جراحی داره تا ورم پا و ورم لب بالایی و ... روز جمعه وقتی صبح از خواب بیدار شدم برای رفتن به کلاس به چنان صحنه‌ای در صورتم مواجه شدم که نزدیک بود سکته کنم، لب بالاییم به صورت وحشتناکی ورم کرده بود، مثل حالتی که یه زنبور نیش زده باشه و با کلی تلاش تونستم کمی ورمش رو بخوابونم و درست در اولین ساعت تدریس کاملا به حالت اولیه برگشت....

یه جورایی به قدری فشار کار سنگین بود که فقط خدا منو سرپا نگه داشت اما بسیار دوست داشتنی بود و می‌خوام به دنبال ایجاد شرایطی باشم که چنین کارگاهی رو در جاهای مختلف هم برگزار کنم...

پ.ن: دوستان ما هنوز ماشین نخریدیم، هر گونه پیشنهاد شما رو پذیراییم ... برای خرید ماشین صفر، لیزینگی و ...

پ.ن ۲: امروز نجمه یکی از بهترین دوستان و قدیمی‌ترین دوستانم در یکی از بیمارستان‌های تهران، صبح قراره بره اتاق عمل برای به دنیا آوردن یه فرشته کوچولوی دیگه... براش دعا کنید...