امروز ...
امروز فاصلهها تا بینهایت حس میشود
صدای خشن تیک تیک ساعت
مانند بوقهای بلند مترو در تونل فریاد میزند
و از همیشه بیشتر میخرامد امروز این عقربههای ثانیهشمار
تیک .... تاک .... تیک .... تاک ....
امروز ...
و الان که باز باید همهمه خیابان را در کامم فرو برم با سربهای بیامانش
و شلوغی و چهرههای درهم و خسته مردان و زنان در مترو
و ایستگاه آخر ایستگاه پایانی میباشد...
پلهبرقی و صف طویل جمعیت
که همیشه به دنبال پاسخ این سوالم
که به دنبال چه چیزی این همه واهمه دارند
برای خروج از این سفر به اعماق زمین
تاکسی و خیابان وداعی که شبها
خداحافظیهایمان را در کنارش ثبت کردهایم
در این هشتماه و اندی
حرکت من به سمت تاکسی و نگاه مشتاق و پر بغض تو در شبهای جدایی...
و امروز همه این دلواپسیهای شیرینم را بی تو سر میکنم
با خاطره هر روز و هر شبمان در این هشتماه و اندی...
شاید کمتر و شاید بیشتر
راستی فردا روز شیرینی است
ماهگرد با تو یکی شدن یعنی نهم هرماه
که جشن میگیریم و شاد به بهانهای
گرچه هر روزمان جشن طلوع عشق است
و مهربانی تو هر روز هدیهای جاوید است
و فردا وارد نهمین ماه با هم بودن میشویم
فردا با تو با عشق تو آواز سر خواهم داد
فردا تو هستی ....
تو هستی و نگاهت، تو هستی و صدایت،
تو هستی و همه آن نگاههای حقیرانهای
که به جرم محبت کودکانه و معصومانهات محکومت کردهاند،
محکوممان کردهاند به حسرت...
حسرتی که عشقمان را شیرینتر و مستحکمتر میکند