امروز یکی از بهترین‌ روزهای خداست، یکی از اون بهترین‌هایی که باید خیلی خیلی در اون روز خوشحال بود و جشن گرفت...

امروز ۲۱ آبان‌ماه سال ۱۳۹۱، سالروز بیست و هشتمین تولد عزیزترین فردیه که در تمام عمرم در کنارش بودم... سالروز تولد محمدحسین عزیز...

خیلی سخته که آدم همیشه و هر لحظه با همسرش باشه و نتونه یه لحظه هم ازش جدا بشه ... اون وقت نمی‌تونی برای روز تولدش با خیال راحت توی خیابونا راه بری و هدیه بخری... نمی‌تونی برنامه‌ریزی داشته باشی و من هر سال مخصوصا این امسال و سال‌گذشته که خونه خودمون بودیم برای گرفتن هدیه و برنامه‌ریزی برای جشن کلی مکافات دارم...

امسال هم همین‌طور بود... من از چند روز پیش برای خریدن یه هدیه مخفی دور از چشم این آقای همسر به هر دری زدم، هر راهی رو امتحان کردم اما خودش که فهمیده بود تولدش نزدیکه، نمی‌زاشت من این چند روز تنهایی با دوستام برای خرید برم و مدام همراه من بود...

خلاصه فعلا نمی‌تونم در مورد هدایا چیزی بگم اما بالاخره موفق شدم اون کاری که می‌خواستم رو بکنم و از اونجایی که ما همکاریم و هر نیم ساعت یا بارم آقای همسر یا میاد سر میزم یا زنگ می‌زنه به داخلیم، بدون اینکه بهش چیزی بگم همراه با یکی از دوستان گلم، رفتیم بیرون و یه کارایی کردیم و یه دسته گل خوشکل و بزرگ خریدم و برگشتم...

وقتی برگشتم هر کی منو دید گفت: آقای همسر دنبالت می‌گرده، منم اومدم تو اتاق و بعد وقتی فهمیدم که توی اتاقش نیست رفتم و دسته گل رو با یه نامه گذاشتم رو میزش ... بعد هم سریع بهش زنگ زدم، بیرون بود برای کاری، ساعت حدودا ۲ بود که اومد و رفت اتاقش و با اون دسته گل مواجه شد و سریع زنگ زد و کلی تشکر کرد...

این اولین مرحله این تولد بود و قراره مراحل بعدیش امروز بعد از ساعت کاری برگزار بشه.... پیشنهاد من مثل همیشه رفتن به کافی‌شاپ بود اما پیشنهاد آقای همسر وقتی ازش خواستم که بهم بگه امروز رو چه طوری جشن بگیریم؟! رفتن به تئاتر بود...

حالا باید دید به کجا خواهیم رسید...

اما در آخر هدیه به محمدحسین:

همسرم، امروز که بیست و هشتمین تولدت را جشن می‌گیریم برای سومین باری خواهد بود که عاشقانه‌های ناب زندگی را در چشمانت معنا می‌کنم، سومین سالروز تولدی که در کنارت هستم و با دلی مضطرب و چشمانی پر برق از شوق بودن با تو، لحظه‌ها برای ثانیه‌هایی شاد زیستن و شاد بودن و شادی کردن در بزم این روز شیرین، اندیشه می‌کنم...

اندیشه‌هایم از آن توست، از آن چشمان جام عسلی که نگاهش آکنده از عشق بوده و هست و باز در اعماق آن نگاه فرشته نگهبانم، راز خاموش و آرام و بزرگی را می‌بینم که غمی غریب دارد...

غمت برایم معنا شده است، غمم برایت معنا شده است اما هر دو خوب می‌دانیم که غم روزگار کوچک‌تر از آن است که شانه‌های سنگین و مردانه‌ات را خم کند... و هنوز دستانم رو به آسمان اجابتی بلند است که امروز ۲۱ آبان‌ماه از بطن مهربانی، هدیه‌ای برایم فرو فرستاد که چشمانی به روشنای برگ‌های طلایی پاییز دارد... و نگاهی به درخشش باران مهربانی...

متولد پاییزیه من، تولدت مبارک...