یادگاههای شیرین من...
ظرفم آهنیه و وقتی میزام روی گاز کوچیک خبرگزاری تا گرم بشه نمیتونم برش دارم... هر روز موقع نهار خوردن بساطی دارم باهاش... ظرف رو که گذاشتم گرم شه، زیرشو کم کردم و وایستادم منتظر، از پشت سرم اومد توی آشپزخونه...
انگار میخواست غذاشو گرم کنه اما من خوب میدونستم ظرف گرم کردن و غذا خوردن بهانهای بیش نبود... وقتی دل دل کردنم برای برداشتن ظرف از روی گاز رو دید زود اومد جلو، دو تا چنگال برداشت و کرد توی دستههای ظرف آهنی و بعد با مهارت گذاشتش روی کابینت...
نگاهش نکردم، نمیدونم داشت توی دلش به این همه بیعرضگی من میخندید یا نه ... اما نگاهش، تحقیرآمیز نبود هیچ وقت... هروقت کاری برام میکرد اصلا نگاهم نمیکرد، حس میکرد وظیفهاش مراقبت از منه...
این آقای ایکس که توی دلم روزی هزار بار به خاطر این مراقبتاش فحشش میدادم، دیگه داشت کلافهام میکرد...
و حالا امروز آقای ایکس یا همون آقای همسر، هنوز همون طور پشت سرم حسش میکنم هر وقت بهش نیاز دارم، هنوز هست، هنوز نگاهش پر از احساس وظیفه نسبت به منه... هنوز نگرانه و میخواد لحظه به لحظه مراقبم باشه ...
و من هنوز هر روز و هر روز خدا رو شکر میکنم به خاطر این فرشته نگهبان مهربون...