حکمت خدا...
حکمتهای خدا رو که آدم میبینه واقعا وا میمونه... میگن گه ایزد زحکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری... همه اینا رو خوب میدونم اما از دیشب تا حالا همش دارم میگم خدایا حکمتتو شکر... شکر ... شکر... شکر...
دیروز روز قرعهکشی یکی از این پساندازهای خونگی بود که من ۵ ماهیه باز کردم و مبلغشم ۵ میلیون تومن بود و این قضیه مصادف شده بود با پروژه خرید خودرو ما و چون ماشین لیزینگی پیدا نکردیم مجبور شدیم نقد دنبال ماشین باشیم که اونم نیاز به پول بیشتری داشت...
خلاصه کلی نذر و نیاز و خدا و پیغمبر کرده بودم که دیروز اسمم در بیاد... یه طورایی هم ته دلم مطمئن بودم اسمم در میاد چون واقعا این پول رو میخواستم... از طرفی یه ماشین خوبم پیدا کرده بودیم که با این پوله میتونستیم بخریمش... همه فکرامونو کرده بودیم که توی راه برگشت دیدم شماره اون صاحب صندوقه افتاده رو گوشیم...
یعنی از خوشحالی داشتم بال در میآوردم... دستمام میلرزید، زود شمارشو گرفتم، چند بار زنگ زده بود و من صدای زنگ گوشیمو نشنیده بود... وقتی شماره گرفت، طرف گوشی رو برداشت، توی اون شلوغی بیآر تی صداشو به سختی شنیدم...
گفتم: خوش خبر باشی، چی شد قرعهکشیتون، اسمم دراومد؟ در کمال ناباوری شنیدم گفت: اسم تو نه، اما اسم اون خانومی که تو معرفی کرده بودی، دوستت، در اومده... یه هو وا رفتم، بعد طرف بهم گفت که خوشحال شده فکر کرده دوستم حاضره سهمیه برنده شدنشو بهم بده...
سریع به دوستم زنگ زدم، هنوز امید داشتم، میدونستم اونم برنامههای خودش رو داره، بهش گفتم برنده شده، اونم شاد شده بود که گفتم میشه سهمیهات رو بدی به من و هر وقت اسم من در اومد مال تو بشه، گفت فکراشو میکنه و خبر میده، اما میدونستم جوابش منفیه...
همش زیر لب میگفتم خدایا تو میدونستی من چه قدر به این پول احتیاج داشتم الان، حالا چه کنم؟ حالا چه طور پول اون ماشین رو جور کنیم... خلاصه بعد از اون تماس، یه دوستی بهم زنگ زد از کاظمین ... وای خیلی دلم لرزید... گفتم خدایا بد جوری با دلم بازی میکنی...
تنها بودم... رسیدم خونه، اولش نشستم و فکر کردم، به همه چی، به این حوادث، رفتم توی اتاق و یه نوشته نوشتم برای دوستم که از کاظمین زنگ زده بود، آخه امروز صبح ارتباط مستقیم داشت با رادیو و یه متن خوب میخواست...
با بند بند نوشتهها و سلامهایی که به امام موسی و امام جواد میدادم اشک میریختم و دلم روشنتر میشد، بد جوری داشتم کیف میکردم، وقتی میگم بدجوری یعنی انگار یه عالمه بغض داری و توی آغوش خدا نشستی و داری براش حرف میزنی و اونم نوازشت میکنه... یه همچین حسی بود...
دلم توی صحن کاظمین بود، یاد سفر کربلامون افتادم، خدایا من چه لحظات نابی رو پشت سر گذاشته بودم در سفر کربلا و مکهام... بعد با یه روح سبک بلند شدم و شامو آماده کردم، میدونستم بدون این ۵ میلیون یه جورایی باید قید ماشین رو بزنم...
و تمام رویاهای این مدت، ماشیندار شدن، مسافرت آخر هفته، مسافرتهای هفتههای بعد، برنامههای مختلفی که همهشون رو توی رویای ماشیندار واسه خودمون ساخته بودیم، یه شبه ویران شد و رفت...
باید صبر کرد و باز دید این خدای مهربون ما تا چه زمانی میخواد ما رو امتحان کنه... باید گذاشت و گذشت ... باید دوباره کنار اون رودخونه زیبا بایستم و به اون پیرمرد نورانی و موی سپید رویاها نگاه کنم، باید دوباره به لبخند شیرین و پر از امیدش فکر کنم، باید فکر کنم و فکر کنم... باید...