دلتنگی...
اعصابم خورده... دلم گرفته.... اوضاع روزگار بدجوری گرفته است... پر از بیاخلاقی از طرف کسایی که داعیهدار اخلاقند... خدایا این دنیا چرا این همه تیره شده؟!!!
توی این اوضاع هم آقای همسر بازم رفته مأموریت، رفته مشهد، قولداده این آخرین مأموریتش باشه و حداقل تا مدتی دیگه هیچ مأموریتی نره... شبی که داشت میرفت خیلی غصه خوردم... همش فکر میکردم نکنه هواپیماش سقوط کنه ... من همیشه وقتی آقای همسر با هواپیما میره مأموریت همینطور دلم شور میزنه و میمیرم و زنده میشم تا بیاد خونه...
وقتی فکر میکنم که اگر محمد یه طوریش بشه دق میکنم از غصه، خدا کنه من زودتر بمیرم... واقعا اینو از ته دل میگم و یا اینکه هر دو با هم از این دنیا بریم... خیلی دلم گرفته... خیلی...
اوضاع کاری اصلا مساعد نیست، آدم از کسایی که انتظار نداره رفتارهایی رو میبینه عجیب و غریب... دلم میخواست برم بهشتزهرا و قطعه شهدا، اونجا خیلی آروم میشم، خیلی آرامبخشه... میدونم خودمم جزئی از همین آدمام، و شاید از دید بعضیها خودمم این همه بد باشم... خیلی بد...
دلم تنگه... دوباره تعطیلات آخر هفته رو باید با تنهایی بگذرونم... برنامه استخر پنجشنبهها که پا بر جاست و در کنار اون بعدازظهر هم برنامه خرید دارم... جمعه ظهر هم آقای همسر ایشالله بر میگرده...