دلم تنگ است
دلم تنگ است... دلم برای تمام هیاهوهای برخواسته از بودنم با تو تنگ است و برای عطر عود روشنی که خانه کوچکمان را بیش از حد معطر میکرد...
دلم تنگ است برای تمام بودنهای پر معنایت و برای تمام نبودنهای همراه با بودنت... برای یادت... برای نگاه پر از قهر و آشتی و برای نگاه سرشار از زندگیات...
دلم تنگ خانه کوچکمان است و تنگ آسمانی که از پشت حریر پنجره پیدا و پنهان میشد، و برای اشک آسمان که گاه و بیگاه از لای پنجره نیمه باز به داخل میگریخت و بر گونههایمان مینشست و انگشتان تو آرام و لطیف قطرات را میربود ... دلم برای تمام خاطرات و ریزخاطراتمان تنگ است...
دلم در میان همهمه آدمهای رنگی خیابان تنگ میشود، تنگتر از دل مهربان تو و بغضم باز هم جان میگیرد، اینجا در میان این همه نگاه خیره و کنجکاو و آنجا در میان آنهمه نگاه سرد و معطوف به نقطههای مبهم گم میشوم...
و نگاهم دور میزند ... دور تا دور خاطرات این سه سالی که هنوز به سه سال نرسیده... دلم تنگ است برای عاشقانه گفتن و عاشقانه سرودن... و زیر لب اولین عاشقانههایی که برایم سرودی جان میگیرد:
« تو را به جای تمام کسانی که دوست نداشتهام، دوست میدارم... »