تمنا/قسمت دوم
تراب با یادآوری خاطرات گذشته حلقه دیگری از اشک در چشمانش جمع میشود... گوشه دیگری از اتاق مینشیند... هنوز صدای پچپچ زنهای همسایه از بیرون در به گوش میرسد...
- مرتیکه روانی همه محلو گذاشته رو سرش واسه اون زن دیوونش...
- از دست اینا خواب و آروم نداریم والا... نمیدونم این بیبیخانم به چیه اینا دل خوش کرده این همه سال...
- ای بابا از بیکسیشه دیگه... بدبخت دلش به این زن و شوهر خل و چل خوشه... اینا هم اگر بزارن برن که معلوم نیست کی بیاد مستأجر این یه اتاق اجارهای بشه...
دختر جوانی که کنار پنجره چشم میدواند تا حیاط خانه را خوب رصد کند به حرف میآید:
خوب، انگار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، خانوما تیاترم به پایان رسید... جمع کنید برید سراغ بدبختیاتون...
عصمت خانوم ابرویی نازک کرد و ایشی گفت و چادرش رو پایینتر کشید و رفت سمت خونه روبرویی...و به دنبال عصمت همه رفتند... این تیاتر تقریبا چند روز یک باری بود که بنبست مارانی همیشه شاهد آن بود...
تراب چشمش به در آهنی زنگزدهای بود که این بار با ضربه سخت او از لولا آویزان شده بود و قفل شکستهای که باید عوض میشد... صدای شیرخوردن نوزاد در اتاق کوچک و درهمریخته میپیچد... صدای معصومیت... صدای زندگی...
و تمنا آرام آرام اشکهایش را پاک میکند تا بر گونههای نرم نوزاد نچکد... نوزادی که غرق تماشای چهره مادر است و مادری که تا لحظاتی پیش قصد جان او را داشت...
با قطرات اشک تمنا آتش دل او نیز آرام میگیرد... گویا روی نگاه کردن در چشمان تراب را ندارد... تراب که کمی آرامتر شده دستی به گیسهای نرم و مشکی تمنا میکشد... گیسوانی که روزی با چشمهای خمار و مستش، دلِ ربوده شده تراب را با خود به هر جا میکشید...
تمنا روی بر نمیگرداند... آرام کودک را در جایش میخواباند و بدون نگاه کردن به چهره آفتابسوخته تراب به آشپزخانه باز میگردد... در یخچال را باز میکند و لیوان آب را پر میکند، چند قطره شربت زعفوانی خودش را درون آب یخ میریزد و آرام هم میزند... با هر دوری که قاشق موج آب لیوان را میپیماید، تمنا نیز سرش دور میگیرد... لیوان در دست به سمت اتاق میآید...
هنوز اتاق دور سرش میچرخد... هنوز نگاهش میان آسمان و زمین است و دیگر هیچ نمیفهمد... صدای شکستن لیوان... فریاد تراب، آغوشی که او را میان زمین و آسمان میرباید... تمنا گرم میشود، گرمایی مطلوب... انگار دوباره آفتاب بر روزهای سرد زندگیاش تابیدن گرفته... تمنا پرواز میکند... هنوز میان آسمان و زمین است انگار...
چشم که باز میکند در آغوش تراب است و تراب آرام آرام قطرات آب را روی صورت او میچکاند... لبخند تراب با قلب تمنا بازی میکند، دوباره او را به اوج میبرد... به یاد همان روزها خوب و شیرین گذشت... روزهایی که کودک بینام آنها هنوز نبود... روزهایی که تمنا بود و تراب... روزهایی که تمنا بودو انتظار آمدن تراب ... تمنا بود و شربتهای رنگارنگی که برای تراب درست میکرد تا روزهای گرم تابستانش را خنکتر کند تا در اتاق گرم و بیکولر بیبی عرق درشت مردش را روی پیشانی پاک کند... تا جگر مردش را با خنکای یخ و شربت خنک کند... تا اوج گیرد...
تمنا دوباره چشمانش را میبندد... اینجا را دوست دارد... اینجا آغوش گرم تراب است و تمنا مادر نیست... تنها همسر است... تنها معشوق است... تمنا این را دوست دارد... این مادر نبودن را... این نبودن و آن بودن را... تمنا نفس عمیقی میکشد...
صدای گریه نوزاد سکوت عاشقانهاش را میشکند و تمنا نیز میشکند و دوباره با خیزی ناگهانی از آغوش تراب بر میخیزد... نگاهی به کودک معصوم میکند... شاید دلش میسوزد تا اینکه بخواهد دوستش داشته باشد... نگاهی میکند و بر میخیزد و به آشپزخانه باز میگردد...
تراب اما غمی بزرگتر از همه آسمان در دل میپروراند... غم از دست رفتن روزهای خوب و شیرین زندگی با تمنا... روزهایی که تمنا اینگونه نبود... تمنا تنها بود تا تراب باشد... خمار و مست و مدهوش از عشق تراب... هر روز شیرینتر از روز قبل و هر روز آسمانیتر از روزهای قبل... آرام و زیبا و مسحور کننده و عاشق... این تمنایی بود که تراب ماهها بود که دیگر نداشت...
ادامه دارد...