سر که بجنبونی روزها می‌ره و می‌ره و من می‌مونم و تو... اون وقت می‌دونم با تو یه وجبی چی کار کنم ... می‌دونم چی جوری از شرت خلاص شم...

آره از شر تویی که زندگی‌مو به گند کشیدی... از شر تو موجود پرویی که دعوت‌نشده پاتو باز کردی به زندگی من ... لعنت به تو ... لعنت به هر من که تو رو به دنیا آوردم... لعنت به اون پدرِ...

صدا کم‌کم بلند و بلندتر می‌شد و حالت جیغ می‌گرفت و صدای گریه نوزاد در میان جیغ‌های زن گم می‌شد. یکی محکم در آهنی خانه را می‌کوبد... صداها در هم گره می‌خورند... صدای در زدن محکم و محکم‌تر می‌شود...

فریاد می‌زند:

- کیه؟ چی می‌خواین از جون من؟ بابا خسته شدم، مردم از دست همه‌تون... ولم کنید دیگه... می‌فهمین؟ حالا هی در بزنین... به درک... به جهنم...

صدای کوبیدن در همچنان در کوچه می‌پیچد و زنان همسایه از کنار پنجره‌ها و جلوی در خانه‌ها سرک می‌کشند تا شاهد ماجرای دیگری در کوچه بن‌بست و کوچک شوند...

دیگر صدای فریاد زن نمی‌آید... و صدای کوبیدن در نیز... حتی صدای گریه نوزاد نیز نمی‌آید... مرد از دور خیز بر می‌دارد و با پهلو خود را به در می‌کوبد... یک بار، دو بار، سه بار و با آخرین حرکت در کنده می‌شود...

مرد نفس نفس زنان خود را به بالای پله‌های آهنی می‌رساند، زن بر روی بچه خم شده است، او را از پشت در شیشه‌ای اتاق می‌بیند... مرد نفسش را در سینه حبس کرده است... دانه‌های درشت عرق از سرو صورتش می‌چکد، با نفس‌ نفس‌هایس شانه‌های سنگینش بالا و پایین می‌روند...

دستگیره در را می‌چرخاند، زن را از پشت سر می‌بیند که در گوشه‌ای که نوزاد خوابیده، کز کرده است، خم شده، موهای سیاه و درهمش بر روی شانه‌هایش رها شده است، مرد آرام آرام جلو می‌رود، گویا توان گام برداشتن نیز ندارد، با زانو بر زمین می‌افتد و خود را به جلو می‌راند...

شانه‌های زن آرام می‌لرزند، گویا گریه می‌کند، صدای گریه بی‌صدای او برای مرد آشناست... صدای گریه تمنا همیشه بی‌صدا بوده است... به جز این‌ سال‌ها که تمام گریه‌های بی‌صدای زندگی‌اش را در فریاد‌های گاه و بی‌گاه به زمین و زمان می‌نشاند...

مرد خود را جلو تر می‌کشد... کنار زن می‌رسد، می‌نشیند، دیدش تار شده، حتی توان پاک کردن اشک‌های خوابیده در چشم‌ها را نیز ندارد از پشت پرده اشک نوزادی می‌بیند که دهان کوچک خود را برای بلعیدن قطرات زندگی‌بخشی آرام باز کرده و مادری که مهربان‌تر از همیشه به چهره معصوم نوزاد می‌نگرد و شیر خوردن او را به نظاره نشسته است...

مرد آهسته زیر لب زمزمه می‌کند: تمنا!!!!

زن تکان نمی‌خورد... گویا در دنیای خود و نوزاد شیرخوار و معصومش غرق شده است...

از وقتی به یاد دارد همیشه در این اتاق کوچک اجاره‌ای تمنا نگاه‌های مردش را با دنیایی مهر پاسخ می‌داده، از همان روز اول که تراب هر روز خسته‌تر از روز قبل با سرو رویی آشفته و پر خاک به خانه باز می‌گشت و مزد کارگری‌اش را در اختیار همسر آرام و صبورش می‌گذاشت...

ادامه دارد...