توی صحن نشسته بودیم و دو تایی به زن و شوهرهای جوون می‌خندیدیم... این یکی از تفریحات من و نجمه بود وقتی هر سال با گروه آموزشی مؤسسه‌مون می‌رفتیم مشهد... این‌جور سفرهایی که بدون خانواده بود برامون جذاب‌تر بود آخه حس می‌کردیم مستقل شدیم و کلی ذوق می‌کردیم...

سال دوم دبیرستان بودیم... وقتی زن و شوهر جوونی می‌دیدیم سوژه‌اش می‌کردیم و هی هر و کر راه مینداختیم و همه حرکاتشون رو مسخره می‌کردیم... گاهی نزدیک بهشون می‌نشستیم و به حرفاشون به همه گوش می‌کردیم...

امروز از اون سال‌ها خیلی می‌گذره... نجمه یه پسر ۳ ساله داره و دختر کوچولوشم ۲ ماه دیگه به دنیا می‌آد... منم که سه سالی می‌شه خودمم شدم جزء یکی از همون زوج‌های جوونی که یه روز بهشون می‌خندیدیم...

روزهای جالبی بود... روزهای جالب و پر خاطره...

یادش بخیر...