خواب شیرین خانه پدری...
اول اینکه در مورد پست قبلم باید بگم یکی از دوستان لطف کرد و این پست من رو در وبلاگ پر مخاطبش قرار داد و به طبع اون بنده موظف بودم به نظرات دوستان در اون پست جواب بدم و همین امر اون قدر از بنده وقت و نیرو گرفت که واقعا در انتها بسیار بسیار متأسف شدم...
از اینکه ما چه قدر ظرفیتهای محدودی داریم و چه قدر برخی اوقات چیزهایی رو با چیزهایی دیگه مرتبط میسازیم... از اینکه چه قدر روحیات سیاسی و جنگی شده و چه قدر متأسفم برای اینکه امروزه کشور ما به این صورت در اومده...
و شاید هرگز شاید یک درصد هم گمان نمیبردم که برخی بعد از خوندن اون نوشته من در مورد مردم میانمار اون طور بنویسند و اون طور قضاوت کنند... شایدم دردم بیشتر شد وقتی این حرفها و این نظریات رو شنیدم...
*****
اما مطلب بعدی اینکه اولین افطاری از سری مهمانهای بنده این هفته تشریف آوردند، البته مهمانی چهارشنبه که دوستان بودند کنسل شد و جای خود را به فامیل و اقوام بنده اون هم در روز پنجشنبه داد... افطاری دلچسبی بود، بنده برای اولین بار سوپ شیر درست کردم، و پاستا و سوپ به عنوان افطاری تهیه شد
و برای شام هم شیوید پلو و زرشک پلو با مرغ درست کردم، البته یه چیز خیلی جدیدتر هم این دفعه درست کردم که نوعی دسر محلیه که اسمش لرزانکه... خیلی خوشمزه بود...
مطلب سوم اینکه بالاخره با خانه پدری برای همیشه خداحافظی کردیم، خانه قدیمی و کلنگی که بنده در اونجا متولد شده بودم و بابا و مامان سالها توش زندگی کرده بودن، خونهای که هر سال بابا به قول امروزیها به روزش میکردن و به همین خاطر کسی خیال نمیکرد که کلنگی باشه، خونهای که خاطرات بسیار زیادی در اون نهفته بود، خاطراتی که برای همیشه لای دیوارها و خشتهای اون خونه جا گذاشتیم و ازش خداحافظی کردیم... البته من از خونه پدری خداحافظی نکردم....
چند روز بعد از اسبابکشی مامان به همراه یکی از خواهرها برای بردن آخرین بخش وسائل به اونجا رفته بودند، وقتی مامان در مورد خونه برام تعریف میکردم اشک توی چشمام جمع شده بود، مامان میگفت هیچ اثری از لطافت و زیبایی قبلی در خونه هویدا نیست... گویا مستأجرهای صاحبخانه جدید اونجا به شدت با خونه نامهربونی کردند، مامان میگفت هر چیزی در جایی افتاده بود، همه جا کثیف و به هم ریخته، بخشی از دیوارها زخمی شده، سرامیکها همه کثیف و پر خاک....
مامان از پشت بوم خونه گفت، از پشت بوم دوست داشتنی خونه که رو به کوه بود و برای ما همیشه یه ویوی خیلی زیبا داشت، امامزاده صالح از پشت بوم پیدا بود و به علت قرار گرفتن خونه در بلندی از بالا اشراف داشت به محلههای حکمت و تجریش و ...
اما دیگه اون پشت بوم زیبا وجود نداشت، مامان گلدونهای بسیار زیبا و بسیار زیادش رو از اونجا آورد، دیگه پشت بوم رنگ و بویی از خاطرات، از بچگیها، از سفرههایی که گاهی اونجا پهن میکردیم، از آشرشتهها، از گلهای محمدی و بوتههای کوچیک گوجهفرهنگی و خیار، از بوی چای تازه دم و سماور کوچیکه نداشت...
دیگه هیچ چیز اون خونه رنگ وبوی قبل رو نداشت...
و من خواب دیدم، دوباره خواب کوچههای قدیمی محله بچگیهایی که در تو گذشت، خواب دیدم از میان کوچههای تنگ و باریک به جلوی در خانه رسیدیم و کلید مامان در رو باز کرد...
خواب حیاط زیبای خانه با آن پشتیهای مخملی و کوچک، خواب آن سماور و آن آشپزخانه قدیمی که امروز به انبار تبدیل شده، خواب دیدم که از پلههای بسیار زیاده خانه قدیمیمان بالا میروم و مثل همیشه مینالم از این خانه پر پله...
خواب دیدم، خواب گلهای رنگارنگ پشت بام را، خواب پشت بام خیس و غروب تابستان و مردی با موهای سپید که از پشت سر میدیدمش، اندام بابا همیشه در خاطرهها و خوابهایم محبوب و ثبتشده محفوظ مانده است...
خواب دیدم بابا آرام آرام گلها را آب میدهد و بر میگردد و لبخند پیر و خسته و مهربانش بر صورتم مینشیند، گونههای کودکانهام باز سرخ بودن از بیتابی و شیطنت و دویدنهای پیدرپی...
خواب دیدم، خواب خانه قدیمی، خانه پدری در محله قدیمی، خواب بابا و گلدانهای بسیار پشتبام، خواب عروسی خواهر بزرگ در آن خانه، خواب عروسی تنها برادر و تولد نوه اول خانواده در خانه پدری، خواب دیدم، خواب ازدواج دومین خواهر، خواب تولد دوقولوهای خواهرم و خواب دستان مهربان مادر که دستان من و محمد را در همان خانه در دست هم گذاشت و لباس سپید عروسی که بر تنم جای گرفت...
من خواب دیدم، خواب دیدم همچون عروسکهای آروزهایم عروس شدهام و گونههای کودکانهام باز به سرخی نشست از گرمی این خواب... خواب دیدم که دیگر خانه پدری وجود ندارد...
و دلم تنگ شد برای موهای سپید و صورت پیر بابا و برای کودکیهایم که همراه با تمامی خاطرات در خانه پدری جا ماند...