روزهای آخر هفته همیشه روزهای رفع خستگی، تفریح، رسیدن به کارهای عقب مانده و ... است اما از چند ماه پیش روزهای آخر هفته برای من تبدیل شده به روزهای پر کار، پر از خرید، بیرون رفتن‌های پی‌در پی و فراهم کردن مقدمات عروسی ....

این هفته هم به همین صورت گذشت و البته هر چی به روز عروسی نزدک‌تر می‌شیم کارها و حجم‌ اون‌ها بیشتر و بیشتر می‌شه و پس از انجام هر کدام از کارها، کار جدیدی زائیده می‌شود...

و من در شرایطی هستم که ۱۶ روز تا عروسی مونده و هنوز جهازم رو نچیدم... برخی از لوازم رو نخریدم و از همه مهم‌تر هنوز کت و شلوار دوماد رو نخریدیم... وااااااااااااااااااای

البته نا گفته نماند که همه این استرس‌ها، کارها و خستگی‌ها به نوعی شیرینه و در خاطر ماندنی ... خاطراتی می‌شود عجیب و غریب و خنده‌دار... هر کدام فصلی بوده برای خود... فصل پیدا کردن تالار، پیدا کردن آتلیه، پروژه لباس عروس، خرید تک‌تک لوازم خانه، پرده‌ها، مبل و ...، و هزاران فصل دیگر که هر کدام خود قصه‌ای دارد...

دیشب و دیروز و روز قبل از دیروز هم روزهای سخت، پر کار و خاطره انگیزی بودند، بعد از ساخت میزتلویزیون و کمد عجیب و غریبی که طرح خودمان بود، پرده‌ها هم در دو روز پر کار توسط یک نصاب بسیار پر حوصله و آرام نصب شد و آشیونه کوچیک ما چه‌قدر رویایی شد...

دیروز بعداز ظهر هم برای بار هزارم در این دو روزه با آژانس در حال رفتن به آشیانه بودم برای انتخاب باکس‌های در نظر گرفته شده برای میز تلویزیون و آقای همسر هم بی‌صبرانه منتظر بود تا من زودتر برسم و فصل ساخت میزتلویزیون هم به پایان برسه... توی ماشین وقتی از سمت خونه مامان (که هنوزم خونه خودمه) به سمت خونه آینده در حرکت بودم یه هو دلم گرفت و بی دلیل شروع کردم به اشک ریختن...

یه درد و بغض عجیبی توی گلوم بود... حس می‌کردم دارم از خانه پدری کنده می‌شم... حس می‌کردم دارم واقعا از دوران خوب مجردی جدا می‌شمو به جایی می‌رم که .... جدا شدن از خونه پدری که ۲۵ سال عمرم رو در اون گذروندم خیلی برام سخته .... خیلی سخت...

یه لحظه به شب عروسی فکر کردم و اون لحظه‌ای که قراره مامان من و همسر رو دست به دست کنه... و چه قدر اون شب جای بابا خالیه تا وقتی دستای منو توی دست محمد می‌زاره با مهر و محبتی پدرانه و ابهتی مردانه بهش بگه دخترم رو به تو سپردم... خوشبختش کن...

با خودم عهد کردم اون شب، زمان دست به دست شدن ، زمان خداحافظی از خانه پدری قاب عکس بابا هم کنارم باشه و مامان به نیابت از بابا، مثل همه این ده ساله گذشته که هم مامان بوده و هم بابا، دستامون رو تو دست هم بزاره...

دیشب از فکر کردن به همه این اتفاقات، به نبود بابا، به شبی که من از خونه پدری بعد از ۲۵ سال جدا می‌شم، به رفتن به آشیونه، به مسئولیتم در زندگیم، اشک ریختم و بغض کردم... حس غریبی دارم... انگار اشکایی که شب عروسی باید بریزم از همین حالا شروع شده ...

************************

 اینا خاطرات روز ۴ تیر بود، روزی که تنها ۱۷ روز به عروسیمون مونده بود.... این روزها بدجور دلم برای بدوبدوهای روزهای سخت تیرماه سال گذشته تنگ شده ... چه روزهایی بود...