این هفته دو تا اتفاق خوب افتاد... یکیش چند روز پیش بود که وقتی از سر کار اومدیم بیرون توی این هوای خوب و بهاری دلمون نیومد مستقیم بریم خونه و دلو زدیم به دریا و به پیشنهاد آقای همسر رفتیم پردیس ملت برای دیدن انتهای خیابان هشتم...

به علت شروع یه رژیم غذایی سخت که تنها از صبح اون روز تا عصر تونسته بودم تحملش کنم، دل دردی گرفته بود عجیب، اول یه ساندویج تپل خوردیم، بعد راه افتادیم سمت پارک ملت، یه بلیط برای ساعت ۸ خریدیم و بعد هم ۴۵ دقیقه‌ای وقت داشتیم که یه کم رفتیم قدم زدیم و بعد یه چای زردلو با نبات خوردیم و دل منم آروم شد دیگه... تنها غصه‌ای همون رژیمه بود که باید قطعش می‌کردم...

فیلم رو دیدیم.... اصلا خوشم نیومد... به نظر من به جای زندگی خصوصی و گشت ارشاد باید این فیلم رو جمع می‌کردند... هیچ چیزی که یاد نمی‌داد هیچ، پر از تلخی، داغونی، کارهای خلاف شرع و عرف جامعه و ... بود. ممکنه عده‌ای بگن اینا حقایق زندگیه اما خودفروشیه اون دختره، قمار، جور کردن پول دیه با این راه‌ها و ... اینا همگی خیلی بد و سیاه بودند. اون قدر سیاه که نتونستم هضمش کنم...

خلاصه بعد از فیلم دیگه ساعت ۱۰ شب بود و من و آقای همسر در راه خونه مامانم، تا نزدیکای پارک وی پیاده قدم زدیم و بستنی متری خوردیم... شب فوق‌العاده‌ای بود... بعد از ۱۰ ماه از آغاز زندگی مشترکمون هنوز مثل زمان نامزدی این همه می‌تونستیم خوش بگذرونیم و لذت ببریم... خیلی خوب بود... خیلی....

روز بعد هم که طبق روزهای دیگه من زود اومدم خونه، توی راه عین یه زن خونه‌دار خوب رفتم گوشت خریدم و مرغ فیله، بعد هم دو نوع شام پختم، تا آقای همسر بیاد همه خونه مرتب بود، چای میوه‌ای آماده، یه عود جنگلی روشن کردم و با صدای بلند توی خونه آرومی که فضاش پر از نور آبی بود کتاب شازده کوچولو رو خوندم ... چلو گوشت و ساندویچ فیله و قارچ و پنیرپیتزا آماده بود... همه چیز مرتب و تمیز بود که آقای همسر اومد... اون شب هم خیلی آرامش بود... خیلی...

اما دیروز که جالب‌ترین روز این هفته بود... وقتی رسیدم خونه با صورت نشسته رفتم رو تخت و چشمام بسته شد و وقتی باز کردم ساعت ۸:۳۰ شب بود... بیرون تاریک بود... ترسیدم... اول زودی گوشیمو پیدا کردم و زنگ زدم به محمد، گفت سر خیابونم، ولی من هنوز هیچی نپخته بود، بهش با همون صدا گفتم شامم بخره و آقایی که اومد سفره رو هم خودش انداخت و غذا خوردیم و ظرفا رو جمع کرد و شست و ...

 امروز هم خدا به خیر بگذرونه ایشالله قراره یه کم بریم دنبال سیسمونی خواهر همسر عزیزم که به زودی دوقلو‌هایش به دنیا خواهند آمد... بعد هم شاید یه بستنی چیزی بزنیم تو رگ و یه نارنجک خامه‌ای...

دیروز ماهگرد دهمین ماه ازدواجمون بود. توجه داشته باشید، دو ماه دیگه ما یه ساله می‌شه ازدواجمون... چه قدر زود گذشت... انگار همین دیروز بود که بنده از کت شلوار دوماد و لباس عروسمو و ... می‌نوشتم... ای روزگار...