می‌گن آدم باید کاری هم که می‌کنه اگر، در راه خدا باشه و بس وگرنه هیچه هیچه...

می‌گن باید و باید و باید به فکر رضای خدا باشی و بس نه به فکر رضای بنده خدا اما مگه می‌شه؟

یادمه سه سال پیش در روزی اومدم به این خبرگزاری، یادمه نگاه اولم پر از خجالت بود و پر از کمبود اعتماد به نفس به خودم... که من کجا و خبرنگاری کجا، ۲۳ سالم بود و این اولین جایی بود که به این صورت در حالت گسترده وارد فضای خبری می‌شدم...

نوشتن رو دوست داشتم... کوچیک‌تر که بودم، هنوز دیپلمم نگرفته بودم که رفتم باشگاه خبرنگاران و دوره خبرنگاری گذروندم... توی دلم یه عالمه رویا بود و رویا بود و رویا بود... به روزی فکر می‌کردم که پشت سر مسئولا بدوم و باهاشون مصاحبه کنم، به کار کردن نوشته‌ها و یاداشت‌های مختلف در بزرگترین روزنامه‌های کشور، به خبرنگاری در برنامه‌های خبری سیما، عاشق مجریگری بودم و خبرنگاری....

با حضور در این خبرگزاری حس کردم دارم به خیلی از این آرزوها می‌رسم اما الان وقتی خوووب به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم یه ذره که پیشرفت کردم بعدش فقط و فقط درجا زدم...

خدایا مشکل از من بوده یا نحوه کار کردنم؟ جدی گرفته نشد کارام، درسته که ازم تشویق‌های زیادی شد، تقدیر شدم، این هفته هم که خبرم خبر برتر هفته شد، اما باز هم اون چیزی نبود که باید بعد از سه سال بهش می‌رسیدم....

مهشید یکی از دوستای خبرنگارمه، زرنگ و باهوش در عرصه خبری، یه مدت پیش خودم بود، اما اون قدر خودم که در این فضای خبری ساکن و راکد رشد کرده بودم که انگار نمی‌تونستیم با هم خوب کار کنیم... از اینجا که رفت خیلی خوشحال شدم، خوشحال شدم که رفت برای پرواز، برای رسیدن و گام برداشتن در مسیر موفقیتش، نمی‌دونم چه قدر رشد کرده و چه قدر داره به هدفاش می‌رسه اما می‌دونم خوب کرد که رفت، خوب کرد که راکد نموند...

آبی که راکد بمونه می‌گنده، خراب می‌شه، دیگه به درد هیچ کاری نمی‌کنه و مصموم‌کننده می‌شه.... م من حس می‌کنم اینجا راکدم.... و از توانایی‌هایی که دارم خوب استفاده نمی‌شه... از طرفی دل کندن از این فضای خبری هم خیلی سخته...

به هزار هزار راه نرفته فکر می‌کنم، گاهی با خودم می‌گم برم خونه و نقاشی بکشم و نقاشی بکشم و نقاشی بکشم... گاهی گزارش بنویسم  و خوب کتاب بخونم و خوب زندگی کنم، مادر خوبی بشم... همسر تمام عیاری باشم که فقط خستگی‌هامو همسرم نبینه، اما باز هم انگار یه چیزی به پام بسته شده که نمی‌تونم بکنم و برم... نمی‌تونم پرواز کنم... حس می‌کنم هنوز کارهایی زیادیه که باید همین جا انجام بدم...

به هر حال غیر از کار کردن و کسب روزی حلال، یه تعلق مذهبی هم به اینجا دارم، می‌تونم یاداشت‌های اعتقادی بنویسم، می‌تونم توی یه فضای امن اعتقادی کار کنم، می‌تونم لابه‌لای اخبار کلی چیزهای مذهبی و قرآنی یاد بگیرم ....

اما بدی‌های این کار هم هست، خیلی عصبی می‌شم، کارمون دیده نمی‌شه، این که فکر می‌کنم گاهی بود و نبود سرویسم برای خیلی‌ها فرق نداره عصبیم می‌کنه، چرا اصلا سه سال پیش کاری انجام شد که حالا خیلی‌ها ارزش و اهدافش رو نمی‌دونند... و نظریه‌های عجیب و غریب می‌دن؟

سراب زندگی، سراب پول و قدرت، سراب پست و مقام، همه این‌ها اون قدر منو می‌ترسونه که حاضر نیستم خیلی قدم‌های بزرگتری بردارم...

من هنوز بین بودن و نبودن اینجا... بین دنبال آرزوها رفتن و نرفتن نمی‌دونم باید کدوم یکی رو دنبال کنم...

همه این خوبی‌ها و بدی‌ها رو که کنار هم می‌زارم به یه نتیجه می‌رسم، برای پرواز کردن باید اول خوب راه رفتن رو یاد بگیریم، بعد بال در بیارم، بعد کم کمک بال بزنم و خودم رو به یه جای بلند برسونم و از اون بالا خودم رو رها کنم، پر باز کنم، پرواز کنم و اوج بگیرم....

پس باید اول خوب یاد بگیرم خوووب راه برم.... بی بال و پر حتما سقوط خواهم کرد... حتما زمین خواهم خورد... باید بال و پر داشت برای پرواز...