عیب است که با دست تهی برگردم...
ما فردا صبح ساعت ۷:۳۰ عازم خواهیم شد...
خیلی خوشحالم... اون قدر که حتی وصفشدنی نیست... گاهی وسط کارهام یه دفعه یادم میافته... تمام صحنههای سفر قبلیم به کربلا میاد جلوی چشمام و اشکم در میاد...
گاهی نگران میشم... نگران اینکه نکنه تا جلوی در بریم و برمون گردونند... شده ماجرای اون صابون فروش... واسه همینم باید تمام تلاشمو کنم به چیزهای دنیایی کمتر فکر کنم تا مثل اون صابونفروش نشم...
ماجراش اینه که:
یه صابونفروشی بود که خیلی آرزوی دیدن امام زمان رو داشت، سالها بود که صبحهای جمعه ندبه میخوند، دعا میکرد، چلههای مختلف میگرفت تا اینکه یه روز دو تا مرد جوون میان دنبالش و بهش میگن از طرف امامزمان اومدن و میخوان ببرنش پیش آقا، صابونفروش هم سر از پا نشناخته همراهشون میشه...
توی راه از جاهای مختلف میگذرند و با پای پیاده به سفر ادامه میدن... تا اینکه به یه دریا میرسند و مردها میگن از روی آب راه برو و صابونفروش که تعجب میکنه دنبال اونها از روی آب راه میره... انگار که آب زیر پاش زمین سفت وو سخت شده و از دریا که عبور میکنند به یه جزیره و یا بیابون(درست یادم نمیاد) میرسند...
وارد اونجا میشن و بعد از کمی راه از دور خیمهای نمایان میشه و اون مردها میگن اونجا خیمه آقا امام زمانه و بعد به اون سمت میرن... میرسن به خیمه... دیگه صابونفروش داشت از خوشحالی دیدن آقا میمرد و مردها بهش گفتن باید صبر کنی ما بریم و اجازه بگیریم و بر گردیم...
وقتی از خیمه میان بیرون به صابونفروش میگن آقا اجازه نداده... و مرد بیرون خیمه زار میزنه و اشک میریزه... نه به خاطره اینکه آقا اجازه نداده از غم اینکه چه گناهی مرتکب شده که از در خیمه رونده شده...
میگن: خودش یادش میافته که در طی سفر به فکر صابونهایی بوده که روی پشتبوم مغازش گذاشته بود و بعد با دیدن مردها اونها رو رها کرده بود و به این سفر اومده بود و در طول سفر به این فکر میکرده که نکنه بارون بگیره و صابوناش خراب بشن...
اون صابونفروش با فکر کردن به چیزهای دنیایی خودش رو از دیدار محروم کرد... تا دم چشمه رفت و تشنه برگشت و میگن تا آخر عمرش گریه کرد و گریه کرد...
****
نمیدونم این داستان راست بوده یا دروغ اما چیزی که میدونم اینه که این داستان نماد خیی از ماییه که میریم پیش ائمه و دست خالی بر میگردیم.... میریم لب چشمه وتشنه بر میگردیم... میریم و میایم و هیچ تغییری توی اخلاقامون به وجود نمیاد...
حالا من همیشه یاد اون صابونفروش میافتم... نکنه منم تا دم چشمه برم و تشنه برگردم... نکنه آقا راهم نده... نکنه فکر کردن به دنیاییها منو از یه زیارت خوب غافل کنه...
خیلی نیاز به دعا دارم... دعا کنید دست پر برگردم... دعا کنید یه چیزی از آقا بیگرم... یه فضیلت، یه صفت خوب... دعا کنید بازم وقتی بر میگردم اونی نباشم که رفته بودم... دعا کنید اونجا دلم بشکنه و با معرفت امام رو زیارت کنم و باقی اماما رو ... دعا کنید از نجف یه خلق نیکو از دریای خلقیات امامعلی رو سوقات بیارم...
دعا کنید از ابوفاضل یه فضیلت بگیرم... دعا کنید از امامجواد سخاوت و جود رو یاد بگیرم... دعا کنید از امام کاظم یاد بگیرم خشمم رو کنترل کنم... دعا کنید یاد بگیرم خیلی چیزها رو ... برام دعا کنید...
امروز صبح بدرقه زوار کربلایی سازمان در مراسم زیارت عاشورا قراره باشه... از همین الان بغض توی گلومه... صدای عزاداری توی راهرو پیچیده... صدای نوحههای محمود کریمی... و صدای قلبمو بلند تر از هر صدایی میشنوم...
خدایا کمکم کن با معرفت برم و دست پر بر گردم...
حلالم کنید...
من آمدهام گدای این در گردم.......... مشمول عطای لطف داور گردم
با دست تهی آمدنم عیبی نیست.... عیب است که با دست تهی برگردم